نگرانی نسبت به طرح جدید مجلس؛ صدور حکم اعدام برای وبلاگ نویسی

رادیو دویچه وله: وبلاگ‌نویسی و مجازات اعدام!گزارشگران بدون مرز در اطلاعیه‌ای، مجازات اعدام برای تخلفات اینترنتی را نگران کننده و ترسناک خوانده است. سخن از طرحی است که روز ۱۲ تیرماه در جلسه علنی مجلس به تصویب رسید. این لایحه، برای تاسیس و دایر کردن وبلاگ و سایت‌های مروج فساد و فحشا و الحاد، مجازات اعدام را پیشنهاد می‌کند.

رضا معینی، همکار بخش فارسی گزارشگران بدون مرز در گفتگو با دویچه‌وله، این طرح را تلاش دیگری برای تحدید هرچه بیشتر آزادی بیان در ایران می‌داند.

دویچه وله: اطلاعاتی از داخل کشور و وبلاگ‌نویس‌ها دارید که خودشان این طرح را چگونه ارزیابی می‌کنند؟

رضا معینی: واقعیت این است که جو رعب و وحشت به راه افتاده است. در روزهای گذشته مباحثی در این زمینه شده اما چون متاسفانه اطلاع‌رسانی در ایران همیشه با محدودیت همراه بوده، این بحث آنچنان که باید مورد توجه قرار نگرفته است.

منظور من این بود که شما به دلیل حرفه‌ خود، احیانا از وبلاگ‌نویس‌ها تحلیل یا شکایتی شنیده‌اید؟

بله! در این طرح قانونی که هنوز تصویب نشده، مشخص نیست دایر کردن وبلاگ و وبسایت مروج فساد و الحاد چه معنا دارد و این وحشت را برخی وبلاگ نویس‌ها با ما در میان گذاشته‌اند.

بحث واقعا جدی گرفته شده؟

بله، چون در مجلس شورای اسلامی مطرح شده! اطلاعیه ما هم برای این است که اگر کسانی فکر می‌کنند جدی نیست، آن را جدی بگیرند. مسئله این است که یکسری مفاهیم قابل تعمیم در قوانین جمهوری اسلامی همیشه بوده است. اما این قانون، سایر قوانین را زیر پا گذاشته است. از یک طرف تعاریف را مبهم‌تر و از طرف دیگر، مجازات‌ها را شدیدتر کرده است. ما نگرانیم که فردا به دلایل مختلف، روزنامه‌نگاران و وبلاگ‌نویسان را متهم به محاربه و ارتداد کرده و سپس با اتکاء به این قانون، آنها را اعدام کنند.

معمولا نویسندگان وبلاگ‌هایی که مطالب سیاسی‌تر و تندتر می‌نویسند، نام مستعار دارند و هویت خود را فاش نمی‌کنند. در مورد وبلاگ یا وبسایت‌های به اصطلاح فاسد هم، به نظر می‌رسد همینطور باشد. اینجا یک پارادوکس وجود دارد. چگونه می‌‌‌خواهند افراد را شناسایی کنند؟

تاکنون اکثر وبلاگ نویسانی که دستگیر شده‌اند، کسانی بوده‌اند که با اسم و مشخصات واقعی می‌نوشته‌اند. برخی را هم که نام مستعار داشته‌اند، وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی توانسته با توجه به امکانات خاص خود، شناسایی کند. ما پرونده‌هایی در این زمینه داشته‌ایم. در ضمن ما در تالارهای گفت‌وگوی اینترنتی هم مواردی داشتیم که تشویق به جرم شده. مثلا در این تالارها، ماموران وزارت اطلاعات صحبت کرده‌ و برخی را ترغیب کرده‌اند تا حرفهایی بزنند. بعد همین صحبت‌ها را به عنوان مدرک جرم علیه آنها مورد استفاده قرار داده‌اند. بحث بر سر مقابله با تخلفات اینترنتی نیست که ما نیز به آن معتقدیم. بحث بر سر بهانه‌هایی است که اینگونه قوانین با تعاریف مبهم، ایجاد می‌کنند. ما از تخلف در اینترنت دفاع نمی‌کنیم. سازمان گزارشگران بدون مرز خواستار این است که به دشمنان آزادی بیان در اینترنت اجازه داده نشود که آزادی این فضا را مورد تهدید قرار دهند.

با بسته شدن نشریات و محدودیت هرچه بیشتر برای رسانه‌ها در ایران، وبلاگ نویسی حالت یک رسانه جایگزین را پیدا کرده. آیا این نیز تلاشی است برای محدود کردن چنین آلترناتیوی؟

دقیقا ما همین را می‌گوییم. از زمان به قدرت رسیدن آقای احمدی‌نژاد، هر روز عرصه آزادی بیان تنگ‌‌تر شده. بسیاری رو به اینترنت آورده‌اند و حال، این عرصه را هم می‌خواهند بگیرند. ما در ایران قانونی در رابطه با ایتنرنت نداریم. این قانون که اینک در مجلس به عنوان قانون رسانه‌ها در حال بررسی است، ابهامات بسیاری دارد. تعمیم قانون مطبوعات به عرصه اینترنت نگران کننده است.

بی بی سی: نگرانی گزارشگران بدون مرز از طرح جدید اعدام

سازمان گزارشگران بدون مرز با انتشار بیانیه ای از تصویب یک فوریت طرح امنیت روانی توسط مجلس ایران ابراز نگرانی کرد.

این سازمان در بیانیه خود درنظر گرفتن مجازات اعدام برای کسانی که در تاسیس و دایر کردن وبلاگ و سایت مروج فسا و فحشاء و الحاد مجرم شناخته می شوند را بسیار مهم دانسته است و طرح مجلس ایران در این زمینه را ترسناک خوانده است.

گزارشگران بدون مرز در بیانیه خود آورده است: تصویب چنین قانونی بر پایه تعاریف و مفاهیمی مبهم، دادن اختیارات به قضات برای تفسیر، تبعات فاجعه باری برای آزادی آن‌لاین خواهد داشت.

در این قانون که یک فوریت آن در روز چهارشنبه هفته گذشته (۱۲ تیر، ۲ ژوئیه) با ۱۸۰ رای موافق، ۲۹ رای مخالف و ۱۰ رای ممتنع به تصویب مجلس ایران رسید، افرادی که مجرم به اخلال در امنیت روانی از طریق اینترنت شناخته شوند، مشمول مجازاتی در حد محارب و مفسد فی الارض شناخته خواهند شد و این مجازات قابل تخفیف، تبدیل و تعلیق نیست.

بر اساس ماده‌ ‌۱۹۰ قانون مجازات اسلامی، مجازات مفسد فی‌الارض و محارب از جمله اعدام است و تعیین نوع مجازات نیز در اختیار قاضی قرار دارد.

بیانیه سازمان گزارشگران بدون مرز در شرایطی منتشر می شود که پس از تصویب یک فوریت طرح در مجلس، علی کدخدایی سخنگوی شورای نگهبان نیز از این طرح با عبارت در مجموع مثبت استقبال کرده است.

موافقان و مخالفان

پیش از رای گیری در مجلس برای تصویب یک فوریت طرح طرح تشدید مجازات اخلال در امنیت روانی جامعه، علی لاریجانی رئیس مجلس با استناد به اخبار منتشر شده در صفحات حوادث روزنامه ها از آن دفاع کرده بود و روح الله حسینیان، دیگر مدافع این طرح هم با عنوان کردن اینکه در این طرح جرائم خاصی که امنیت اجتماعی را برهم می زنند لحاظ شده آن را نیاز فوری جامعه دانسته بود.

اما از سوی دیگر برخی نمایندگان در مقام مخالف انتقاد کرده بودند که برای برخی موارد مطرح شده در این طرح در حال حاضر قانون وجود دارد.

هدف طرح مجازات اخلال گران امنیت روانی، به جز مقابله با دایر کردن سایتهای اینترنتی مروج فساد، رویارویی با راهزنی و سرقت مسلحانه، تجاوز به عنف، تشکیل باندهای فساد و فحشاء، قاچاق انسان به منور استفاده جنسی، شرارت، و آدم ربایی به قصد تجاوز و یا اخاذی عنوان شده است.

برخی کارشناسان انتقاد می کنند که در متن این قانون مصداق بارز مواردی چون ترویج فساد یا شرارت مشخص نشده است.

این موضوع در مورد مطالب منتشر شده در وبلاگ یا وب سایت، به قاضی امکان می دهد که به تشخیص شخصی مطلبی را مروج فساد، یا رفتاری را، بدون آنکه قانون صریحی درباره آن وجود داشته باشد، شرارت تلقی کرده و آن را مورد اشد مجازات قرار دهد.

این مسئله پیشتر هم از سوی برخی نهادهای بین المللی مطرح شده بود.
از جمله سازمان دیده بان حقوق بشر در اواسط دی ماه سال گذشته خورشیدی (اوایل سال میلادی جاری) دولت ایران را متهم کرده بود که با استفاده از قوانین مبهم هر نوع فعالیت مسالمت آمیزی که از نگاه آنها منتقد سیاستهایشان است سرکوب کنند

یادی از «صدیقه دولت آبادی»:
معرفی یک کتاب / یک شخصیت


مدرسه فمینیستی: «صدیقه دولت آبادی هفتمین فرزند حاج میرزا هادی و خاتمه بیگم، پس از تولد شش برادر، در شهر اصفهان در سال 1261 شمسی به دنیا آمد. تحصیلات عربی و فارسی را نزد شیخ محمد رفیع طاری و دروس متوسطه را نزد معلمین خصوصی فرا گرفت... صدیقه دولت آبادی در سال ۱۲۹۶ ش. در اصفهان دبستانی برای دختران به نام «مکتبخانه شرعیات» گشود. سال بعد انجمنی به نام «شرکت خواتین اصفهان» تاسیس کرد... همزمان با این فعالیت ها دبستانی نیز برای دختران بی بضاعت به نام «ام المدارس» باز کرد و مدیریت آن را به یکی از دوستان همفکرش خانم مهرتاج درخشان ملقب به بدرالدجی سپرد.

صدیقه خانم امتیاز نخستین نشریه خاص زنان در اصفهان را در بهار 1298 ش. به نام زبان زنان از وزارت معارف آن زمان تقاضا کرد... پس از تعطیل زبان زنان به تهران آمد و بار دیگر «زبان زنان» را با قطع وزیری در 32 صفحه به طور ماهیانه منتشر کرد. وی در همین ایام در تهران شرکتی به نام «انجمن آزمایش بانوان» تاسیس کرد، و به کمک خانم دره المعالی در جنبش علیه استفاده از کالاهای خارجی مجدانه شرکت کرد... صدیقه دولت آبادی نیمه شب ششم مرداد 1340 از سرطان درگذشت...»(ص5-7) این شمه ای مختصر از پیشگفتار بلندی است که مهدخت صنعتی (خواهرزاده صدیقه دولت آبادی) در جلد اول از مجموعه سه جلدی «صدیقه دولت آبادی: نامه ها، نوشته ها و یادها» در مورد دولت آبادی به نگارش درآورده است.

کتاب «صدیقه دولت آبادی: نامه ها، نوشته ها و یادها»، به ویراستاری مهدخت صنعتی و افسانه نجم آبادی به سال 1377 در آمریکا منتشر شد . این مجموعه 763 صفحه (سه مجلد) که به خوبی موفق شده تا شرح زندگی و آراء و آرزوهای صدیقه دولت آبادی را در خود جای دهد، مجموعه ارزشمندی است در شناخت زندگی این زن تاریخ ساز جنبش زنان ایران، که افسانه نجم آبادی نیز پیگفتاری را در جلد سوم آن منتشر کرده است. جمع آوری و تنظیم این اسناد تاریخی را این دو پژوهشگر با همتی کم نظیر انجام داده اند تا نسل امروز زنان بتواند بخشی از گذشته و هویت مبارزاتی خود را در آن بیابد.

مهدخت صنعتی در بخش دیگری از پیشگفتار خود با عنوان «درباره این مجموعه» می نویسد: «مجموعه ای که در دست دارید شامل کلیه مطالبی است که توانسته ایم درباره خانم صدیقه دولت آبادی گرد آوریم. مطالب چاپ نشده و یا قبلا چاپ شده، معرفی نامه ها، بعضی از سخنرانی ها، تلگرام ها، حکم های کار و حتا برخی از مطالبی که دیگران درباره او نوشته اند، تا آن جا که میسر بوده، همه را گرد آورده ایم. افزون بر آن کوشیده ایم تا از راه تماس با اقوام، دوستان وهمکارانش، تا آن جا که امکانات ما اجازه می داد، یادمانده های در اذهان را هم بدان بیفزاییم.»(ص7) و درباره ارزش نام های خصوصی او می افزاید: «با خواندن این نامه ها می توان به پیشینه پندارهای زنی روزنامه نگار و مترقی پی برد، و از نخستین برداشت های او از شیوه زندگی در غرب و چگونگی رویارویی او با غربیان آشنا شد. حتی در این نامه ها می توان به سرچشمه تبعیض های جنسیتی پی برد و از خصومت ناآگاهان نسبت به افراد پیشرو نیز مطلع شد» (ص 9)

این مجموعه گرانبهای 3 جلدی که حاصل کوشش قابل تحسین مهدخت صنعتی و افسانه نجم آبادی است، متاسفانه به دلیل آن که در ایران منتشر نشده، از دسترس خوانندگان، علاقه مندان و مخاطبانش به دور مانده است. از این رو بر آن شدم که برای شناخت بیشتر نسل جوان جنبش زنان از زندگی و آراء صدیقه دولت آبادی و معرفی این مجموعه 3 جلدی درباره زندگی او، به سراغ مهدخت صنعتی برویم. بهتر دیدیم که به جای معرفی این مجموعه به صورت معمول، پای گفتگو با مهدخت صنعتی بنشینیم و نیز با چاپ مجدد پیگفتار این مجموعه به قلم ماندگار افسانه نجم آبادی و انتشار آن در سایت مدرسه فمینیستی (البته با کسب اجازه از ایشان) بتوانیم به معرفی هرچه بیشتر صدیقه دولت آبادی، و کتاب زندگانی اش در حد بضاعت، یاری برسانیم.

نخست، گفتگوی کوتاه با مهدخت صنعتی از نظرتان خواهد گذشت و سپس به طور مجزا پیگفتار افسانه نجم آبادی را بر این کتاب، منتشر خواهیم کرد. همانطور که مهدخت صنعتی نیز در جای جای مصاحبه اش بر خواندن پیگفتار افسانه نجم آبادی بر این کتاب تاکید می کند، قلم شیوای افسانه نجم آبادی و نگاه عمیق او به لایه های متنوع زندگی صدیقه دولت آبادی می تواند نه فقط به شناخت ما از احوالات شورانگیز دولت آبادی بلکه به شناخت ما نسبت به دگرگونی های زندگی زنان و حتا تحولات فرهنگی اجتماعی آن دوره یاری رساند. بر این اساس، لازم است در همین جا از خانم افسانه نجم آبادی که اجازه انتشار مجدد این پیگفتار را در مدرسه فمینیستی داده اند و همین طور از خانم مهدخت صنعتی که در این مصاحبه شرکت کرده اند سپاسگزاری کنیم. _ نوشین احمدی خراسانی

- خانم صنعتی، صدیقه دولت آبادی خاله شما بود، با توجه به این مسئله رابطه شما و مادرتان با خانم صدیقه دولت آبادی چگونه بود؟

مهدخت صنعتی: ممنونم که این فرصت را به من می دهید. دو سال دیگر، پنجاه سال از مرگ صدیقه دولت آبادی می گذرد. در این پنجاه سال اخیر، حرکت زنان برای رسیدن به حقوق برابر در کشور ما افت و خیز فراوان داشته است. خوشبختانه اکنون از همیشه پر جنبش و جوش تر و دامنه دارتر است. همانطور که خوب می دانیم هرچه فشار بیشتر باشد عکس العمل قوی تر می شود و من صمیمانه برای شما و همکارانتان در کمپین یک میلیون امضاء به منظور تغییر قوانین تبعیض آمیز و آگاهی دادن به مردم، آرزوی موفقیت دارم.

در پاسخ به سئوالات شما فرض را بر این می گیرم که خوانندگان «مدرسه فمینیستی»، با سه جلد کتابی که درباره صدیقه دولت آبادی از سوی انتشارات «نگرش و نگارش زن» در سال 1377 در شیکاگو به چاپ رسیده دسترسی نداشته اند. همین جا شدیدا تاکید می کنم که پی گفتار افسانه نجم آبادی را با دقت بخوانند. در ضمن، منبع اصلی من هم در پاسخ به سئوالات شما اتفاقا همین کتاب است.

اما از رابطه صدیقه دولت آبادی با مادرم و من پرسیده اید. برای روشن تر شدن مطلب، باید کمی به عقب برگردم. صدیقه دولت آبادی کوچکترین فرزند خانواده است. شش برادر بزرگتر از خود دارد. همه فرزندان حاج میرزا هادی (پدر صدیقه) به صورت خانواده ای گسترده در یک خانه بزرگ (خانه پدری) زندگی می کردند. خاتم بیگم (مادر صدیقه) که مریض می شود، دختر خردسالی را برای انجام دادن کارهای شخصی حاج میرزا هادی به حریم خانواده می آورند. از آن جایی که طبق رسم و رسومات آن زمان، این دختر باید با «آقا» محرم باشد، صیغه محرمیت خوانده می شود.

از این پس دو دختر دیگر به خانواده اضافه می شود. زمانی که صدیقه 26 ساله بوده مادرم که آخرین فرزند حاج میرزا هادی است به دنیا می آید و شش ماه بعد پدر خانواده فوت می کند. مدتی پس از مرگ حاج میرزا هادی، خاتم بیگم هم از دنیا می رود. به نظر می رسد اداره خانواده گسترده بعد از فوت خاتمه بیگم به صدیقه می رسد. او که از خود فرزندی نداشت سرپرستی خواهران کوچکتر از خود را تا سال 1302 شمسی یعنی تا وقتی به قصد معالجه، ایران را ترک می کند عهده دار می شود.

مادرم از نداشتن پدر، جدا شدن از مادرش در ایام کودکی، تنبیهات و همچنین سختگیری هایی که آن زمان برای تربیت کودکان مرسوم بوده داستان های دردناکی بازگو می کرد. می توانم بگویم که نسل به نسل شاید در بزرگ کردن فرزندان مان ملایمتر شده باشیم ولی در فضای دیکتاتوری پیوسته اطاعت محض را بر پذیرفتن مراحل کودکی و درک کودک، متاسفانه ترجیح داده ایم.

وقتی به سیر رویدادها و روندی که در زندگی خانوادگی مان سپری شده بازمی گردم و مشخصا زندگی خودم و مادرم را بازنگری و مرور می کنم می بینم که مادرم و من در زندگی خصوصی راه صدیقه را دنبال کرده ایم. چون که ما هم پس از جدا شدن از شوهر، به تحصیل پرداخته و پیوسته در فعالیت های اجتماعی مشارکت داشته ایم و در پیشبرد اصلاح وضعیت زنان و کودکان سرزمین مان کوشیده ایم.

صدیقه دولت آبادی زنی پرمایه، قوی و مطلع از اهدافش بود. واهمه و ترس از این و آن واقعا برایش معنی نداشت. من را در کودکی بارها مورد تشویق قرار می داد زیرا در مواجه با درد جسمی مثل بقیه هم سن و سالان ام به گریه و داد فغان متوسل نمی شدم. ولی رابطه من با ایشان مثل نوه و مادربزرگ نبود، رابطه خاصی بود. البته پس از فوت مادرم و دستیابی به نامه های خصوصی ایشان موجب شد که در واقع بتوانم ایشان را بهتر و عمیق تر بشناسم و در نتیجه به زنی که در همه لحظات زندگی اش این همه پشتکار داشت و با جدیت و اعتقادی راسخ، پیوسته برای برابری زنان می کوشید بیشتر ارج بگذارم.

- برای چه منظوری خانم صدیقه دولت آبادی به خارج سفر می کنند؟ علت این مسافرت طولانی چه بود؟

مهدخت صنعتی: به نظر می رسد که ایشان از ناراحتی کلیه ها، کبد و درد پا و همچنین از عوارض بیماری مالاریا در رنج بوده اند. مداوای ایشان نزدیک به یکسال طول می کشد. ولی روشن است که چنین زنی، حتا اگر برای معالجه بیماری مجبور باشد در شهر یا کشور دیگری باشد دست از فعالیت و تلاش برنمی دارد، به همین دلیل است که می بینیم ایشان در ایام معالجه، در دهمین کنگره بین المللی زنان که به منظور گرفتن «حق رای زنان» در پاریس تشکیل شده بود فعالانه شرکت می کنند و چه نامه شیرینی از این رویداد برای مادرم نوشته اند.  در آن زمان اولین باری است که یک زن از طرف مملکت ایران در یک کنگره بین المللی شرکت می کند. بیرق ایران را نشان می دهد. افزون بر این فعالیت ها، به ادامه تحصیل می پردازد و با جدیت درس می خواند و پس از گرفتن دیپلم دارالفنون، باز در نامه دیگری می نویسد که اول به ایران برمی گردم اگر نشد هر جای دیگر دنیا به من کار می دهند.

- قبل از این که صدیقه دولت آبادی از شوهرشان جدا بشود چه کارهایی می کردند منظورم چه نوع فعالیت های اجتماعی و فرهنگی داشتند؟

مهدخت صنعتی: بین سال های 1296-1302 شمسی زندگی صدیقه دولت آبادی بسیار پربار است. او که فرزند مجتهد و پیش نماز شهر بوده و می دانید که مذهبیون آن زمان با فرستادن دختر به مدرسه مخالف بوده اند. در اصفهان اول «مکتب خانه شرعیات» و سپس «ام المدارس» را برای دختران تاسیس می کند. در خاطرات برادرزاده ایشان ملک تاج انصاری می خوانیم که «پدرم اجازه نمی دادند من مدرسه بروم. عقیده شون این بود که دختر نباید مدرسه برود. آقا حاج میرزا یحیی از من پرسیدند: عمو جون چقدر درس خوانده اید؟ آقا حاج میرزا احمد که پدربزرگم بودند، گفتند: «حاجی سر به سر این نذار. این نوه اول منه، درس نمی خواد.» .

او در چنین فضایی اقدام به باز کردن مدرسه برای دختران می کند. مدرسه اول که بسته می شود، دومی را می گشاید. در اصفهان با کمک گروهی از زنان انجمنی به نام «شرکت خواتین اصفهان» باز می کنند. دو بند از اساسنامه این انجمن در باره تشویق خانم ها در نخریدن پارچه های خارجی و حمایت از تولیدات داخلی است و بند دیگر اساسنامه در مورد لزوم جلوگیری از ازدواج دختران قبل از سن پانزده سالگی.

در سال 1298 بالاخره امتیاز روزنامه «زبان زنان» را می گیرد. این روزنامه، ماهی دو شماره منتشر می شده. اولین روزنامه ای است که در اصفهان توسط یک زن اداره می شد و سخنگوی زنان بوده است. طبیعتا با مخالفت شدید عده ای از مردمان متعصب که خود تحمل وجود زنان را در کارهای اجتماعی نداشتند روبرو شده است. حتا تهدید به قتل او کرده اند. عاقبت به خاطر سر مقاله ای که نوشت و با قرارداد وثوق الدوله مبنی بر قرضه گرفتن از خارجیان مخالفت کرد، پس از سه سال انتشار، نشریه زبان زنان توقیف می شود.

دولت آبادی در سال 1300 از اعتضاد جدا می شود و به تهران باز می گردد. در تهران در مجمع فارغ التحصیلان مدرسه امریکایی درباره ترقی نسوان از دیدگاه تاریخی و از نظر تمرین و ممارست و نقش آگاهی، سخنرانی می کند. 

پس از مدتی، روزنامه «زبان زنان» را به صورت «مجله» منتشر می کند. جلد دوم کتاب «نامه ها، نوشته ها و یادها» در واقع نشانگر وسعت دید و انتقاداتی است که از طرف او باید گفته می شد. همچنین بار دیگر با کمک خانم محترم اسکندری «جمعیت نسوان وطنخواه»  را به وجود می آورند. فعالیت این گروه نیز، همچنان برای منع استفاده از پارچه های خارجی و تشویق مردم در استفاده از منسوجات وطنی بوده است.

- صدیقه دولت آبادی چند سال شان بود که ازدواج می کنند؟

مهدخت صنعتی: جواب این سئوال آسان نیست. زیرا در موارد و منابع مختلف، سنین متفاوت ذکر شده. به نظر می رسد که حدود سن بیست سالگی به حقیقت نزدیک تر باشد.

- به لحاظ وضعیت مالی خانم دولت آبادی چگونه تامین می شدند؟

مهدخت صنعتی: ایشان به آنچه عقیده داشند عمل می کردند. ارث پدرشان بین برادران و خودشان به طور مساوی تقسیم شد. دو خواهری هم که از مادر جدا بودند نصف دیگران ارث بردند. تصور می شود که فعالیت های فرهنگی و مطبوعاتی ایشان با بودجه شخصی خودش تامین می شده، و به نظرم بخشی از آن نیز صرف مداوا و تحصیل در خارج شده باشد. در اواخر اقامت در پاریس دچار مضیقه مالی می شوند که از طرف دولت به ایشان کمک مالی می شود. قبل از مسافرت از طریق روزنامه زبان زنان درباره لزوم ایجاد مدرسه دخترانه با بودجه ای که از محل مالیات برای دولت به وجود آمده مطالبی نوشته اند . در این مدارس هم تدریس می کرده اند و هم مفتش (بازرس مدرسه) بوده اند. پس از بازگشت از اروپا در وزارت معارف استخدام می شوند و تا پایان عمر مسئول کانون بانوان و مدارس ابتدایی و متوسطه برای زنان بزرگسال که در محل کانون دایر بود، برعهده داشته اند.

- چگونه و بر اثر چه رویداهایی ایشان سرانجام به کانون بانوان می روند؟

مهدخت صنعتی: دولت آبادی پس از بازگشت از اروپا دیگر پوشش سنتی را نمی پذیرد. در گفتگویی که با شمس الملوک جواهرکلام داشته، عکسی از او چاپ شده که روز دوم ورود در میدان سپه سابق برداشته شده و ایشان را با کلاه و دامن بلند نشان می دهد. همان روز در دیداری که با رئیس شهربانی وقت داشته است از او اجازه خواسته که با همین لباس مشغول خدمت باشد وگرنه به اروپا برمی گردد.

کانون بانوان هم که می دانید در سال 1314 برای همکاری بیشتر و منسجم تر زنان به وجود آمد و خانم تربیت به سرپرستی آنجا انتخاب شده بود. خانم دولت آبادی مشخصا 17 دی که روز آزادی زنان بوده را در خانه خود جشن گرفته و به آن ارج گذاشته بودند. از طرف دیگر می دانیم که ایشان از زمانی که رضاشاه وزیر جنگ بود و بعدا در زمان نخست وزیری او از طریق مکاتبه و نامه نگاری با رضاشاه در ارتباط بوده اند. یکی از اقدامات اساسی پس از به سلطنت رسیدن رضاشاه، اجباری کردن تحصیل ابتدایی برای کودکان 6 تا 13 ساله بود. این قانون مشمول دختران هم می شد. به وجود آمدن سازمان پیش آهنگی، برداشتن حجاب، متحدالشکل کردن دانش آموزان، شکل ظاهر و لباس پوشیدن ایشان همه و همه موجب می شود که رضاشاه کانون بانوان را به ایشان بسپارد. به نظر می رسد پذیرفتن این مسئولیت در آن زمان کار سختی نبود، زیرا هدف ایشان و دولت در یک راستا بود. 

- به نظر شما گرفتن مسئولیت کانون بانوان باعث به وجود آمدن چالشی در ذهن او نشده بود؟

مهدخت صنعتی: در زمانی که صدیقه دولت آبادی سرپرستی کانون بانوان را برعهده گرفت یعنی قبل از شهریور 1320، دختران پادشاه یعنی شمس و اشرف دختران جوانی بودند که از خودشان زیاد مطمئن نبودند. سال های بعد بود که خصوصا اشرف داعیه رهبری زنان را به دست گرفت. اما می دانید که هرگز کانون بانوان به آنها نپیوست. در دوران ملی شدن صنعت نفت و نخست وزیری دکتر مصدق هم، صدیقه دولت آبادی و تمام کسانی که با او کار می کردند به جنبش ملی پیوستند .

- خانم صنعتی، به نظر شما دغدغه اصلی خانم دولت آبادی بیشتر حول چه نوع فعالیت هایی در حوزه زنان بود؟

مهدخت صنعتی: ببینید، فعالیت های ایشان بسیار گسترده بود. او با نوشتن سفرنامه و چاپ آن در روزنامه های آن زمان، همچنین نوشتن و اعتراض کردن در مورد خرابی راه ها و جاده ها، و از رشوه گرفتن مامورین، کهنه پرستی، پول دوستی، و حتا از رفتار و مواضع ژنرال و سرکنسول ایران در بغداد و شام صحبت می کند تا برگزار کردن یک دوره کلاس درس برای پرستاران به منظور آگاه کردن شاغلان جوان از مسئولیت هاو اخلاق لازم برای پرستار بودن . پس می بینید که فعالیت ها و دغدغه هایش واقعا گسترده بوده است.

ایشان بنابر آنچه در روزنامه ایران آن زمان آمده است برای برپایی «کنگره نسوان شرق» بسیار فعالیت و دوندگی کرد و از تمام زنان مسلمان دعوت کرد تا به ایران بیایند و با هم متحد شوند. با شرکت در کنگره صلح نیز پیشنهاد می دهد که فصلی درباره استقرار صلح در عالم و صلح طلبی افراد در برنامه دبیرستان ها گنجانده شود .

صدیقه دولت آبادی نه فقط برای مادر و خانواده واقعا مادری کرده است بلکه هر جا که به کودکی بی سرپرست برمی خورد سعی در حفاظت و مراقبت از او داشت. پیوسته پشت و پناه کسانی بود که در مضیقه بودند و تا آن جا که از دستش برمی آمد، از هیچ چیز دریغ نمی کرد.
برای همه دربند شدگان ...

مدرسه فمينيستي: هر چند در وضعیت بحرانی کنونی که پس از انتخابات و اعتراضات مدنی و عاری از خشونت مردم که متاسفانه از سوی نیروهای امنیتی به خشونت گرایید و به کشته و مجروح شدن عده ای و بازداشت گروه کثیری از شرکت کنندگان در اعتراضات و فعالان سیاسی و مطبوعات شد که به علت پاسخ گو نبودن مقامات مسئول یا مقام مسئول مشخص از تعداد دقیق قربانیان اعم از کشته شدگان ، مجروحین و بازداشت شدگان در تهران و شهرستان ها و وضعیت فعلی و سرنوشت نهایی آنان هیچگونه اطلاعی در دست نیست، طرح موضوع دستگیری تعدادی از فعالان جنبش زنان و درخواست آزادی آنان اندکی انتزاعی به نظر می رسد اما اگر از منظری دیگر به وقایع بنگریم و ضجه ی مادران داغدار و یا نگران و بیخبر از سرنوشت فرزندانشان و زنانی که شوهرانشان در بند هستند و آنها " یا زینب " گویان و اشک ریزان از مقابل زندان اوین به مقابل دادگاه انقلاب و دادسرا ها در رفت و آمد هستن توجه کنیم به این واقعیت تلخ می رسیم که در تمامی این رویداد های ضد مردمی همچون همیشه ی تاریخ، زنان در قالب مادر، همسر و ... قربانی ردیف اول بوده اند. شاید این خود توجیهی در جهت طرح بازداشت فعالان جنبش زنان باشد. علاوه بر این، بازداشت این زنان نه در تظاهرات خیابانی بلکه در محل کار و نه در حین انجام عمل غیر قانونی بلکه در مکانی مجاز و علنی و در فعالیتی مجاز و قانونی انجام شده است.

طی سالهای اخیر جنبش زنان از هر طیف و با هر باور و اندیشه سیاسی ، مدنی ترین و غیر خشونت آمیز ترین روشها را برای طرح خواسته های خود به کار گرفته و متاسفانه با خشونت مواجه بوده است تعداد زنانی که به دلیل فعالیت جهت رفع تبعیض های قانونی بازداشت ، ممنوع الخروج و یا به حبسهای طولانی محکوم شده اند را در نظر آورید و بر آن بیفزایید تعداد دختران و زنان بازداشت شده در جنبش های دانشجویی و اعتراضات کارگران و معلمان و تجمع صلح آمیز اول ماه می و باز بر آن بیفزایید حال و روز آن گروه از مادران و همسران و دختران و کودکان بازداشت شدگان اخیر را که از این دادگاه و از این دادسرا به آن دادسرا سر گردانند تا خبری از فرزندان ، شوهران ، پدران و مادرانشان بگیرند و حال و روزی بهتر از عزیزان در بند خود ندارند. حال و روز مادرانی که در هفته های اخیر برای خبر گیری از حال فرزندانشان خاک زمین مقابل زندان اوین یا دادگاه های انقلاب و یا دادگاه های عمومی را بر سر کردند و عاقبت با خاک گورستان پیکر عزیزانشان را پوشانده اند بی آنکه اجازه داشته باشند در عزای جگرگوشه هایشان ناله و ضجه آن گونه که می خواهند سر دهند.

اما به راستی جرم ژیلا بنی یعقوب، شادی صدر، شیوا نظرآهاری، مهسا امر آبادی، کاوه مظفري ، بهمن احمدي امويي و... چیست؟ شغل روزنامه نگاری و خبر رسانی که وظیفه ی تعریف شده ی هر خبر نگاری است یا گناهشان فعالیت در جنبش زنان در چهارچوب قوانین موجود و تلاش برای جمع آوری نظر مردم و تحویل آن به قوه مقننه و پیشنهاد اصلاح مواد تبعیض آمیز قوانین اساسی و مدنی. آیا اینان تنها به این دلیل که جهانیان نحوه ی عملکرد شان را ستوده اند که نهایتا در جهت تحکیم کیان خانواده است که در قانون اساسی نیز بر آن تاکید شده است، عوامل بیگانه اند؟ آیا اطلاعات طبقه بندی شده ای در دسترس این خبرنگاران بوده که با افشای آن برای بیگانگان با اتهام جاسوسی روبرو هستند؟ آیا اعمال ایشان در شکل فعال جنبش زنان یا خبرنگار امنیت ملی را در کشوری که مسئولانش از قدرت و موقعیت مستحکم خود در جهان دم می زنند به خطر انداخته است؟

آقایان و مسئولان محترم در هر کجا و در هر مقام که هستید لحظه ای فقط لحظه ای مقام و موقعیت و جنگ قدرت را فراموش کنید و به این بیاندیشید که اگر ژیلا بنی یعقوب که به زخم اثنی عشر مبتلاست و از آسم مزمن رنج می برد، دچار حمله های تنفسی شود، اگر دختر ده ساله ی شادی صدر که بی تابانه مادر، مادر می کند، برای همیشه به پریشانی مبتلا شود، اگر شیوا نظر آهاری و مهسا امرآبادی و دیگران و دیگران بلایی بر سرشان بیاید و به جرم گناه ناکرده دچار صدمات جسمی و روحی شوند، شما باید پاسخگوی نه تنها فردای این مردم که همه ی تاریخ باشید.

ضجه ی این مادران در جستجوی فرزند، این همسران شوهر در بند و این کودکان مادر اسیر را بشنوید و همه ی در بند شدگان از جمله ژیلا بنی یعقوب ها ، شادی صدرها، شیوا نظرآهاری ها، مهسا امر آبادی ها ، کاوه ها، بهمن ها، سلطاني ها ، دادخواه ها، باستانی ها و ... را آزاد کنید. جنازه ی کشته شدگان را به خانواده هایشان تحویل دهید و بگذارید برای عزیزانشان عزاداری کنند. کمترین دستاورد چنین کنشی تا حل نهایی بحران موجود، شاید مرهمی بر زخم های عمیقی باشد که بر پیکره جامعه وارد آمده و اگر فکری برای آن نشود می تواند به فاجعه تبدیل شود.
فریاد زنان بی اجازه *
مدرسه فمینیستی : با وجود محدودیت هایی که در طول تاریخ برای زن در فرهنگ ایران وجود داشته، شعر تنها رشتۀ هنری بود که زن امکان یافت تا به وسیلۀ آن ابراز اندیشه و احساس کند . در فرهنگی زن ستیز که یکی از دانشمندانش معتقد است :"فضل هزار بهره است ، یک بهره از آن زنان است و دیگر از آن مردان است ."(غزالی ) و وزیر متفکرش روایتی نقل می کند که : "زنان را از آموختن سورۀ یوسف منع باید کرد که استماع امثال آن قصه موجب انحراف ایشان باشد از قانون عفت . " ( خواجه نصیرالدین طوسی ) و نویسندۀ مشهور دیگری می نویسد : "که دختر نا بوده به ، و چون بوده باشد ، به شوهر به ،یا در گور ." (عنصرالمعالی کیکاوس ) .

در چنین فرهنگی حضور و فردیت خود را اعلام کردن ، نیاز به تیز هوشی ، درایت و خردمندی دارد و کار چندان آسانی نبوده است که به گمان ویرجینیا ولف " با ارزان ترین و آسان ترین وسیله " زنان توانسته باشند اعلام وجود کنند . در دوره هایی از تاریخ که تعصب مردانه چنان حکمی می کند که: " صدای زن باید چنان ضعیف باشد که کسی او را نشناسد و انگشت در دهان کنند و جواب دهند تا آواز ایشان مانند پیر زنان شود ."( غزالی ) از احساس ، تجربه ، اندیشه و هویت فردی گفتن از خود گذشتگی ، جسارت و شهامتی غیر متعارف می طلبد .در طول تاریخ ادبی ایران حدود 400 زن در این فرهنگ زن ستیز به عنوان شاعر هویت خود را از پس د رد و رنجی مضاعف به ثبت رساندند تا فریاد بی صدای خود را به ما برسانند . "من از میان تاریخ گذشتم /با کوله باری از تحقیر /و شاعران را برهنه یافتم / و زنانی که عشق را سروده بودند/ در انزوای حجب .." مهستی ، جهان خاتون و جمیله اصفهانی به جرم سرودن شعر بد نام شدند . " آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود ؟ " حتی مردان شاعر ، آنها را جدی نگرفتند و تذکره ها بی نام زنان نوشته می شد و در مجالس علی شیر نوایی،زنان شاعر را راهی نبود (مجالس النفایس ) گاه می پرسم در تمام طول این سده های سیاه بر ما چه گذشته است تا به اکنون تاریخ رسیده ایم . " زن در چهار پنجرۀ بسته / پرسید از خودش / تاراج ناتمام / تو کیستی ؟ " کم ندیده ایم در فرهنگ مکتوبمان که تیز هوشی زنانه را مکر و حیله خواندندو حکایتها نوشتند و شعر ها در بد گویی از زن سرودند ، اما زنان خردمند و بیدار سرودند تا بمانند و ما از پس غبارها ، سرکشی هاشان را بنگاریم اینجا و اکنون ....

از او که صدایش نخستین بود و گفت :توسنی کردم ندانستم همی / کز کشیدن تنگ تر گردد کمند ( رابعه ) ، تا مهستی که رباعی فلسفی اش را به نوای چنگ خواند و ستیز های مردانه و دنیا را به هیچ گرفت : چون نیست ز هرچه هست جز باد به دست / چون هست ز هرچه نیست نقصان و شکست / پندار که هرچه هست در عالم نیست / وانگار که هرچه نیست در عالم هست . و بی بی دولتی که اعتراض اش را به پادشاه جبار وقت تیور لنگ با شعر سرود که : آتش در شهر سمرقند باد / این تمر لنگ چو اسپند باد . تا سالهایی نه چندان دور که یکی دیگر از این رنج دیدگان بدون ترس از مرد سرود :" قید عفت ، قید عصمت ، قید شرع و قید عرف / زینت پای زن است از بهر پای مرد نیست " . ( عالمتاج ) زمانی دراز بر ما رفته است تا به سال 1331 رسیدیم که زنی تنها و عاصی ، ساکن جامعه ای سنتی و بسته به درد گفت : "وقتی که چشمهای کودکانۀ عشق مرا / با دستمال تیرۀ قانون می بستند / و از شقیقه های مضطرب آرزوی من / فواره های خون به بیرون می پاشید / وقتی که زندگی من دیگر / چیزی نبود ،هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری / دریافتم باید . باید . باید دیوانه وار دوست بدارم " او بی واهمه با چشمهای زنانه خود دید و درک کرد و صمیمانه پته مردان ریاکار را به آب ریخت ."چه مهربان بودی ای یار ، ای یگانه ترین یار / چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی ! "(فروغ ) و من به بخش هفتم نصیحت الملوک امام محمد غزالی رسیده ام که نوشته است : " به حقیقت هر آنچه به مردان رسد از محنت و بلا و هلاک ، همه از زنان رسد . " درزمانۀ ما بی مجوز دیگری بر آن شد تا فرزندانش را بیدار کند : " کولی ! به حرمت بودن باید ترانه بخوانی/ شاید پیام حضوری تا گوشها برسانی / دود تنورۀ دیوان سوزانده چشم و گلو را / برکش ز وحشت این شب فریاد اگر بتوانی . " ( سیمین ) آیا آسمان گرفتۀ جبر و تقدیر روزنه ای دارد ؟ با این همه دیوار و در زیر این همه سقف به کجا می روم ؟

گراناز فریاد می زند : "ولم کنید/ چرا همیشه زنی را نشانه می گیرید / که دل از دیوار می کند / قلبی به پیراهنش سنجاق می کند / در چمدانم چیزی نیست / جز گیسوانی که گناهی نکرده اند / ولم کنید / ته جیبم آهی پنهان است که مدام شنیده : ایست " و به گفتۀ پگاه اگر چه "ما در جمله های بسته روایت شدیم " اما " به بچه های من نگاه کنید/ بر تیغه های خودکشی شهر / کوچه های بنگ / سلول های دانشگاه / تیمارستان / زندان / زیر چراغ های خیابان /و مادران بر سجاده های آه.../ به بچه های من نگاه کنید/ نسلی گلوی خیابان را گرفته است و می بارد . " و لیلی پیچیده در چروک پارچه و سکوت هویت " زن " را در فرصت اندکش فریاد می کشد : " نه می بینم / نه می شنوم / بله همه چیز رو به راه است ". و در " خانه داری" خیال مردان را راحت می کند که ما وظایف قراردادی خود را می دانیم ." ابری بر می دارم / آسمان ته گرفته را می سابم / این شب تمیز روی میز تو /تا هرچه می خواهی در آن بکشی . " و نگاه سنتی را بلندتر می خواند : " با چشم های ریز و دور / به من چشمک نزن آسمان / زنم / که به لبخندی حتی کوچک در شب / فاحشه خوانده می شوم ."

و صدای بی اجازۀ صدها زن دیگر از گذشته های دور تا همین اکنون چنان درهم آمیخته که " صدا به صدا نمی رسد "آمده اند تا دغدغۀ خویش را فریاد کشند و بیداد را به داد بخوانند .

" من آمده ام/ از نفس هام بگویم / من آمده ام آواز بخوانم " ( گراناز ) بی آنکه انگشتی در دهان کنم . و من چشم به راه..." بر می خیزم / سنگ گورم را بر می دارم / و می بینم /خورشید از شانه های دخترانی بر می دمد / که سر افشان و پر بار / زمین بر شانه هایشان سنگینی نمی کند . "

پانوشت: *عنوان برداشتی است از عنوان کتاب شعر گراناز موسوی ،" آوازهای زن بی اجازه
چگونه می توان فكر برابری خواهی را به دفاع از آزادی های شهروندی
و عدالت اجتماعی پیوند زد؟


شهروند: رابطه برابری خواهی با آزادی خواهی و عدالت طلبی در دو سطح نظری و عملی قابل بحث است. در سطح نظری «برابری خواهی» (كه خود ابعاد گوناگونی از برابری جنسیتی، قومی و ملی، مذهبی و عقیدتی، و طبقاتی، دارد، و من در اینجا بحث خود را به برابری جنسیتی محدود می كنم)، رابطه تنگاتنگی با آزادی های فردی و سیاسی، دموكراسی، عدالت اجتماعی و حقوق بشر دارد. برابری جنسیتی بدون وجود یك جنبش قوی فمینیستی حاصل نمی شود، و جنبش فمینیستی به وجود دموكراسی و آزادی های سیاسی و مدنی وابسته است.


اما تعیین چگونگی این رابطه در عمل مسئله بسیار پیچیده ایست و شرائط و محتوای مكانی ـ زمانی خاص، چگونگی و نسبت این رابطه و حدود تاكید بر هر یك را تعیین می كند. در شرائط كنونی ایران و حكومت یك رژیم مذهبی غیر دموكراتیك كه نابرابری جنسیتی را از نظر قانونی و فرهنگی تشدید می كند، طرح و پی گیری مطالبات جنبش زنان بخش جدا ناپذیری از جنبش عمومی دموكراسی خواهی است. بنابراین جنبش زنان نمی تواند و نباید خود را از جنبش عمومی جدا كند، و نه میتواند و نباید در آن مستحیل شود.
با این حال جنبش زنان خود یك جریان همگن نیست و تنوع وسیعی از دیدگاههای مختلف از جمله مذهبی و سكولار، لیبرال و چپ، میانه رو و رادیكال را در بر می گیرد. كلا جامعه مدنی ایران را باید در شبكه ای تصور كنیم كه یك بعد آن گروههای مختلف اجتماعی از جمله زنان، جوانان، كارگران، روشنفكران، اقلیت ها و غیره را نشان می دهد، و بعد دیگر آن طیف دیدگاههای سیاسی و ایدئولوژیك گوناگون اعم از سكولار، مذهبی، و در میان آنها لیبرال و چپ با گرایشات میانه رو و رادیكال را در بر می گیرد. به عبارت دیگر هر یك از گروههای جامعه مدنی خود طیف های نظری ـ سیاسی متفاوتی دارند، و مجموعه ائتلافات، هم جهتی ها، اتحاد عمل ها و یا تقابل ها و درگیری های بینابین و درونی آنها كلیت حركت و جهت تحولی جامعه مدنی را شكل می بخشد.

این كلیت خود را در مجموعه اپوزیسیون بعد از انتخابات ١٢ خرداد به روشنی نشان داده است. طیف وسیع اپوزیسیون را در سه مقوله متفاوت می توان قرار داد. یك مقوله بخشی از نظام حاكم است كه خواهان حفظ وضع موجود با اصلاحاتی بسیار محدود است. پس از آن طیف های متنوع اصلاح طلب خارج از نظام قرار دارند كه به درجات مختلف خواستار اصلاحات جدی تر در ساختار سیاسی و قانونی حاكمیت اند، و سر انجام در دیگر سوی این اپوزیسیون جریاناتی هستند كه خواهان تغییرات اساسی تر و فوری تر رژیم و برچیدن كل نظام و دولت مذهبی اند.
جنبش زنان و حامیان آن در داخل و خارج در هر سه مقوله اپوزیسیون حضور دارند، و به درجات مختلف بر خواست های ویژه زنان و بر خواست های كلان تاكید می كنند. در بین این سه مقوله، نقش جریانات مقوله دوم به مراتب قابل توجه و ملموس تر بوده. اینها جریاناتی بودند كه قبل از انتخابات بدون حمایت از كاندیدای خاصی، با ایجاد جنبش «همگرائی» زنان و پیوستن به جنبش های «مطالبه محور»، خواست های حداقلی را مطرح كردند، و با فعالیت های چشمگیر خود، توانستند مطالبات ویژه زنان را به كاندیداها «تحمیل» كنند. این جنبش بسیار موفق بود و من با نوشین احمدی و دیگرانی كه گفته اند كه جنبش پیش از انتخابات بر تحولاتی كه بعد از انتخابات رخ داد تاثیر داشت، كاملا موافقم. این جنبش یك جنبش اصلاحی بود با خواست های محدود. موفقیت آن در این واقعیت نهفته بود كه با توجه به واقعیت های زمانی ـ مكانی و نسبت قدرت و ضعف حاكمیت و جامعه مدنی خواست هائی را مطرح كرد كه عملی به نظر می رسید و اثرگذار بود. بعد از انتخابات و شورش و اعتراض ها كه سطح جنبش بطور غیر منتظره ای بالا رفت و وسعت گرفت، و جنبش زنان با جنبش اعتراضی عمومی به طور آشكارتر پیوند خورد، و با خواست های عمومی تر همراه شد، اما ماهیت اصلاحی و مدنی خود را حفظ كرد.

وجود طیف های وسیع اپوزیسیون، بویژه طیفی از حاكمیت، هم نقطه قوت و هم ضعف اپوزیسیون را تعیین می كند. طیف اپوزیسیون حكومتی از یك سو با پایین نگه داشتن سطح خواست ها و تلاش برای سازش با بخش دیگر رژیم، مانع اعتلای سطح مبارزه شده و می شود. اما از سوی دیگر حضور آن در اپوزیسیون باعث تقویت آن شده و امكان سركوب را برای جناح تمامیت خواه سخت تر كرده است. جنبش زنان در این میان ضمن ادامه طرح مطالبات ویژه زنان، همراه با سایر نیروهای جامعه مدنی به مبارزه در جهت مطالبات عمومی تر مربوط به آزادی های سیاسی و فردی، دموكراسی و حقوق بشر ادامه می دهد و امید می رود كه با توجه به توان و بنیه واقعی خود، و به دور از توهماتی كه بویژه از خارج از ایران مطرح می شود، سطح خواست های خود را بالا برد.

تحول شرائط چه تاثیری بر كمپین یك میلیون امضا دارد؟

كمپین یك میلیون امضاء بی تردید یكی از برجسته ترین ابتكارات جنبش زنان ایران است كه در سخت ترین شرائط با ظرافت و مهارت ویژه ای به پیش برده شده. همانطور كه پروین اردلان اشاره می كند، هدف كمپین تنها جمع آوری امضاء برای تغییر قوانین مربوطه نبوده و آگاهی رسانی را نیز در نظر داشته. من شخصاً معتقدم هدف دوم شاید در دراز مدت هدف مهم تری بوده و آثار آن در حركت های جامعه مدنی بخصوص پیش از انتخابات به وضوح قابل مشاهده بود. نقش مهم این «آگاهی رسانی» در جنبش جامعه مدنی ادامه داشته و میتواند و در موفقیت هر دو سطح خواست های جنبش زنان (مطالبات ویژه زنان و مطالبات عمومی جنبش دموكراتیك) نقش تعیین كننده خواهد داشت. بنابرین، پیوستن به جنبش عمومی و طرح خواست های آن از سوی زنان نه تنها به جنبش زنان صدمه ای نمی زند، بلكه با پیشروی خواستهای عمومی ترفضای سیاسی و فرهنگی مناسب تر را برای طرح خواست های بالاتر برای فعالان جنبش فراهم می آورد. كمپین یك میلیون امضاء نه تنها از نظر سمبلیك بلكه از نظر عملی نیز حائز اهمیت است، و از همین رو با بالا گرفتن جنبش اعتراضی شاید امكان جمع آوری امضاهای بیشتری را میسركند. در مورد اینكه تجربه انتخابات اخیر و سست تر شدن اعتماد بیشتر عمومی نسبت به حاكمیت اعتماد نسبت به نتیجه جمع آوری امضا نیز را خدشه دار كرده ، می توان گفت كه موفقیت در جمع آوری یك میلیون امضاء نه تنها وسیله فشار مهمی در دست جنبش زنان ایران قرار خواهد داد، بلكه این موفقیت به فعالان جنبش اعتماد به نفس بیشتری برای طرح خواستهای اساسی تر را خواهد داد. تاثیر چنین موفقیتی را بر سایر جنبشهای اجتماعی در ایران و بر جنبش زنان در سایر كشور های منطقه نیز نباید دست كم گرفت.

به طور كل آنچه را كه در مورد جنبش زنان در ایران امروز می توان اشاره كرد، این است كه بی هیچ شتابزدگی گام های سنجیده ای بر می دارد. تفاوت عمده آن با جنبش زنان در دوران ما، در زمان انقلاب بهمن ١٩٧٩ ، بسیار است. مهمترین تفاوت آن در این است كه بر خلاف گذشته فعالان جنبش وابسته به سازمانها و احزاب سیاسی مختلف نیستند. جنبش امروز، جنبشی است مستقل كه ـ به طوری كه در جریان انتخابات اخیر دیدیم در واقع در پیشاپیش احزاب و جریانات سیاسی حركت می كند. به علاوه جنبش زنان از نظر فكری و ایدئولوژیك نیز مستقل است. در نوشته ها و بیانیه های آنها با بلوغ سیاسی و فكری و زبان تازه ای روبرو هستیم كه قبلا وجود نداشته. جامعه مدنی ایران در واقع «ژانر» جدیدی از فعالان سیاسی، و در این مورد، جریانات زنان، را ارائه داده كه بر خلاف ما در گذشته در قالب «پارادیم» های خاصی فكر و حركت نمی كند. توان خود و توان حاكمیت را می سنجند و با توجه به واقعیت های موجود حركت می كنند. مجموعه این ویژگی ها سبب می شود كه بر خلاف گذشته، خواست های جنسیتی قربانی خواست های عمومی و ملی نشود و به نظر من این نگرانی كه یك بار دیگر «كلاه به سرشان برود» زمینه چندانی ندارد.

اگر بپذیریم كه جنبش زنان حقیقتا تنها انقلاب بدون خشونت جهان است، باید آن را در عین حال یك انقلاب مداوم نیز دانست كه بخصوص با توجه به شرائط فرهنگی و مذهبی كه در بسیاری از باور های اجتماعی ما ریشه های عمیقی دارد، پس از تحولات حقوقی و سیاسی آینده نیز همچنان ادامه خواهد داشت. من همچنان بر این باورم كه زنان جوان ایران، همراه با دیگر جریانات مترقی، ساختارها و ارزش های اجتماعی كشور را دگرگون خواهند كرد. خلاقیت، پی گیری و شجاعت آنان در جنبش اعتراضی پس از انتخابات این باور را قوت داده است.

عصر «پسا بنیادگرایی»، جنبش سبز و حضور گسترده زنان


مدرسه فمینیستی: در این روزها صدها هزار زن از اقشار و طبقات گوناگون و از سنین مختلف، البته اکثرا جوان و غالبا از طبقه متوسط، با پوشش های مختلف از حجاب سنتی اسلامی تا قیافه های مدرن سکولار، در صفوف میلیونی اعتراض به انتخابات برگزار شده و برای طلب حق رأی خود، در خیابان ها، حضور پیدا کرده اند. جالب تر این که برخلاف سی سال گذشته، این حضور میلیونی و مسالمت جویانه مردم این بار همراه با جداسازی جنسیتی نبود. زنان مانند قبل نه در صفوف جدا و نه در پشت صف مردان بلکه همدوش مردان و گاه در صفوف اول مبارزه حضور دارند و در این راه هزینه می پردازند.

به نظر می رسد که خصایل جنبش دموکراسی خواهی کنونی از دوران بنیادگرایی فراتر رفته و ما به عصر پسابنیادگرایی وارد شده ایم یعنی دوره ای که دیگر دین فروشان نمی توانند دین را به ایدئولوژی و دکان سیاست تقلیل بدهند. در دوره ای قرار گرفته ایم که برخلاف انقلاب پوپولیستی 57، عنصر دموکراسی خواهی، حقوق شهروندی، اصول عدالت طلبی، ایستادگی در مقابل زن ستیزی و جنسیت گرایی، و درخواست برابری در حقوق و فرصت ها و منزلت برای همه شهروندان (به رغم تفاوت های جنسی، قومی، مذهبی و طبقاتی شان)، بخش های به هم پیوسته گفتمان پسا بنیادگرایی کنونی را در ایران تشکیل می دهند.

این وضعیت اما یک شبه و به خودی خود اتفاق نیافتاده است. بیش از صد سال است که مبارزات حق طلبانه زنان ایران، از زمان جنبش مشروطیت و در فرآیندی پیچیده و پر افت و خیز ادامه داشته، حتا می شود عقب تر رفت و به 150 سال پیش یعنی زمانی که طاهره قره العین فریاد برابری خواهی و اصلاح دین و برقراری عدالت را سر داد تا همین امروز مبارزات زنان را شاهد بود: در جنبش مشروطه، در دوران پهلوی ها، در دوران جنبش ملی شدن صنعت نفت، در دوران انقلاب سال 1357، و در حال حاضر که همه شاهد حضور گسترده و شجاعانه زنان در جنبش دموکراسی خواهی کنونی هستیم، به طوری که اولین نماد مبارزات این دوره یک زن (ندا آقا سلطان) است.

از منظر جامعه شناختی خصائل ندا آقا سلطان به خوبی نمایانگر موقعیت پسا بنیاد گرایی (post-fundamentalist) و پسا اسلام گرایی (Post-Islamist) جامعه ایران، یعنی غلبه عرفی گرایی و اعتقاد به دولت غیر دینی است که بسیاری از خصائل جنبش سبز را نیز باز تاب می دهد: نه تنها جنسیت ندا نمایانگر جنبه قوی نقش زنان در جنبش کنونی است، بلکه جوانی او واقعیت جمعییت جوان ایران (70 در صد زیر سی سال)، و نیز طبقه اجتماعی اش و ظاهر و شیوه پوشش او، دانشجو بودنش و اینکه (به قول مادرش) برای پاسخ به سوال های زمانه خود به رشته فلسفه و دین شناسی روی آورده و سپس به یادگیری موسیقی و هنر پرداخته بود، و اینکه در روز و ساعت تظاهرات و به هنگام اصابت گلوله به قلب اش، در کنار معلم موسیقی خود بوده است، و بالاخره اینکه به گروه سیاسی خاص و یا ایدئولوژی و مسلک خاصی وابسته نبوده است، همگی نشان می دهد که ندا آقا سلطان با یک انگیزه فرا ایدئولوژیک، فرا مذهبی و فرا مسلکی تنها برای مطالبه حقوق انسانی و حقوق شهروندی اش، به ویژه حق رأی و انتخابات آزاد و سالم و منصفانه به اعتراض بر خواسته بود، همگی بیانگر ابعادی است از سرشت مدنی، حقوق بشری و مطالبه محور جنبش سبز.

می خواهم تاکید کنم که حضور گسترده زنان در جنبش فراایدئولوژیک کنونی از خود باوری و خود آگاهی جنسیتی بی سابقه ای برخوردار است. و این تا حد زیادی مدیون جنبش رشد یابنده زنان بوده است. در دو دهه اخیر بیشتر از همیشه، جنبش زنان، هویت مشخص و مستقل خودش را پیدا کرده است. هویتی که در ادبیات زنان به آن هویت فمینیستی می گوییم. چندین عامل در شکل گیری و رشد جنبش زنان تأثیر گذاشته اند: اول، وضعیت ضد و نقیض و پارادوکسیکال زنان بعد انقلاب 1357 بوده است. یک سر این پارادوکس همانا آن دسته از سیاست ها و قوانین تبعیض آمیز و عقب گرایی بودند که از همان آغاز شکل گیری جمهوری اسلامی در خدمت تقویت مرد سالاری قراز گرفت و زنان را گرفتار کرد. از جمله جدا سازی جنسی، حجاب اجباری، تشویق و تقویت چند همسری و صیغه در قوانین خانواده، ارزش گزاری جان زن به اندازه نصف مرد در قوانین کیفری، و بسیاری از قوانین خشونت زای دیگر. ... که حتا زنان سنتی و معتقد به حکومت جمهوری اسلامی را هم دچار تردید و نگرانی کرد. نگرانی و ابهام نسبت به اتوپیایی که در آن «عدالت ناب اسلامی» وعده داده شده بود اما در این اتوپیا آنان نیز همواره باید نگران داشتن «هوو» باشند. این نگرانی که از واقعیت زندگی روزمره زنان نشات می گرفت به تدریج سبب فاصله گرفتن آن ها از راه حل های اسلام بنیادگرا شد، به طوری که تعداد زیادی از زنان سنتی، بازاری و خانواده هایی که شهرنشین شده بودند، در طول سال های اخیر به صفوف زنان مدرن و سکولار پیوستند.

سر دیگر این پارادوکس آن بود که خود فرآیند انقلاب، بسیاری از زنان را سیاسی و اجتماعی کرد و آنان را به عرصه عمومی جامعه وارد کرد حتا بسیاری از زنان سنتی را که قبلا در حاشیه مانده بودند. در نتیجه، زنان به تدریج به توانایی های بالقوه و بالفعل خود، آگاه شدند. این آگاهی، باعث خودباوری بیشتری در آن ها شد. زنان با توجه به خودباوری و شناخت از ظرفیت و توانایی های خود دیگر نمی پذیرفتند که تحت تاثیر قرائـت بنیادگرا و سنتی بخشی از روحانیت به پستوهای خانه برگردند. یعنی دیگر نمی شد که از این زنان انتظار داشت که فقط مادران و همسران خوب و فرمانبردار باشند.

این خودباوری و اجتماعی شدن خوشبختانه همراه با گسترش تحصیلات بود. به طوری که اگر مثلا مقایسه کنید با سال 1355 که فقط 37 درصد زنان ایران باسواد بوده اند، درحالی که امروز نزدیک 90 درصد زنان ایران باسواد هستند. بالا رفتن سواد عمومی و بالارفتن تعداد زنان در دانشگاه تا حد 63 درصد، گسترش حضور زنان در اقتصاد، حداقل در اقتصاد غیررسمی (چون در اقتصاد رسمی، اشتغال زنان متاسفانه نسبت به بسیاری از کشورها هنوز بسیار پایین است) ، کاهش نرخ رشد جمعیت و زاد و ولد و تعداد فرزندان در هر خانواده و بهبود بهداشت عمومی زنان و کودکان، همچنین حضور خلاق زنان در گستره های فرهنگی، هنری، اجتماعی، و مطبوعات و سازمان های غیردولتی (به طوری که در دوران آقای خاتمی ما شاهد رشد 600 برابری سازمان های غیر دولتی زنان بودیم)، همگی زمینه رشد جنبش زنان را تقویت نمود. از طرف دیگر فرآیند جهانی شدن و رشد ارتباطات و تکنولوژی جدید که زنان ایرانی با درایت و هوشمندی از این تکنولوژی به خوبی درحال بهره بردن هستند، به طوری که الان در میان وبلاگ نویسان و سایت ها، ما با تعداد بیشماری وبلاگ نویسان زن و سایت های زنانه در ایران روبرو هستیم. همچنین آشنایی زنان و مردان ایرانی با گفتمان جهانی حقوق بشر از جمله حقوق زنان که امروز در همه جای دنیا گسترش یافته است، و نیز گسترش گفتمان جهانی حقوق زنان که مدیون جنبش های جهانی زنان و به خصوص فعالیت های اخیر سازمان ملل در ایجاد وسایل و ابزارهایی که بر اساس آن، زنان بهتر می توانند در سراسر دنیا از دولت های حاکم بر خود، حق خود را طلب کنند، ابزارهایی همچون کنوانسیون های بین المللی نظیر «کنوانسیون رفع هرگونه تبعیض علیه زنان» و کنفرانس های منطقه ای و جهانی، همه این موارد و عوامل دست به دست هم داد که جنبش گسترده ای در ایران به وجود بیاید، جنبشی با هویت های متکثر که واقعیت های جدید را نمایندگی کند. واقعیت های جدیدی که با سیاست های بنیادگرایانه دولت و با اندیشه های کهنه جنسیت گرایانه و پدرسالارانه مغایرت دارد.

کمپین ها و مبارزات مختلف در راه حقوق زنان در طی سال های گذشته، به ویژه مهمترین آنها یعنی «کمپین یک میلیون امضاء» در طول سه سال گذشته نقش مهمی را در ترویج مباحث زنان و تعمیم حق خواهی آنان در پهنه جامعه بازی کرد تا آن جا که در همین انتخابات ریاست جمهوری (دهمین دوره) ما شاهد بودیم که با شکل گرفتن یک ائتلاف دیگر یعنی «همگرایی جنبش زنان برای طرح مطالبات در انتخابات»، برای بار دوم ولی این بار با همکاری 40 گروه زنانه و بیش از 700 فعال جنبش زنان که به همگرایی پیوسته بودند خواسته های زنان در تمام کمپین های انتخاباتی و در همه کنفرانس های مطبوعاتی و حتا در جلساتی که از سوی کاندیداها و ستادهای آن ها تشکیل می شد از طرف اعضای فعال و داوطلب همگرایی جنبش زنان مطرح شد. تا آن جا که ما اثرات بلافصل این حرکت را شاهد بودیم و دیدیم که تا چه اندازه ابعاد جنسیتی یا سیاست جنسیتی انتخابات اخیر نسبت به گذشته واقعا فرق داشت.

یکی از بی شمار تبعات حضور فعالان زنان در فضای انتخابات این بود که برای اولین بار کاندیداها مجبور شدند که زنان شان را در کمپین هایشان بیاورند، به خصوص آقای میرحسین موسوی که همسرش خانم دکتر زهرا رهنورد، یک زن مسلمان فمینیست و تحصیل کرده ای است که در این مبارزات انتخاباتی، حتا از شوهرش گاهی قوی تر و محکم تر در مسائل مربوط به حقوق بشر و حقوق زنان ظاهر شد و وعده های مثبتی داد. حتا کمپین آقای کروبی با وجود آن که یک روحانی است، خانم جمیله کدیور در ستاد او حضور یافت و فعالیت کرد و همینطور همسر خود آقای کروبی، فاطمه کروبی که زن قوی و فعالی است نیز در این مبارزات انتخاباتی حضور یافت. حتا آقای رضایی مجبور شد که چندبار همسرش را با خود بیاورد تا جایی که گاهی هم دیدیم که آقای احمدی نژاد نیز همسرش را در موارد معدودی با خود به سخنرانی ها آورد و ما همسر ایشان را برای اولین بار در انظار عمومی دیدیم.

در هر صورت این تغییراتی که زیر تاثیر تلاش بی وقفه جنبش زنان در مبارزات انتخاباتی شاهد بودیم بسیار امیدوارکننده بود، به خصوص که این تغییرات فقط نمادین نبود، برنامه هایی هم که کاندیداها ارائه دادند نه تنها از لحاظ طرح اصول حقوق بشر، حقوق اقوام و اقلیت های دینی پیشرفت های قابل ملاحظه ای نسبت به گذشته داشت در باره حقوق زنان نیز وعده های مثبت و روشنی داده شده بود. مثلا برنامه آقای کروبی و برنامه آقای موسوی قول های مشخصی در مقابل دو خواسته مشخص «همگرایی جنبش زنان» ارائه کردند. در حقیقت در مقابل دو خواسته همگرایی یعنی «پیوستن ایران به کنوانسیون رفع هرگونه تبعیض علیه زنان» و نیز «تغییر موادی از قانون اساسی» (که پایه و اساس جنسیت گرایی در مجموعه قوانین ایران است) کاندیداها کم و بیش آن را در برنامه های خود به روشنی مطرح کردند و این دستاورد بسیار مهمی برای جنبش زنان در ایران به شمار می آید. بنابراین، جنبش زنان در ایران این ظرفیت را از خود نشان داده و ثابت کرده است که توانایی ادامه مبارزه ی پیگیر و مسالمت جویانه را دارد. مبارزه ای مستقل با درونمایه ای متکثر که می تواند بر جنبش عمومی و دموکراتیک مردم ایران، اثرات مثبت و متعادل کننده بگذارد.
چرا از ما می ترسند !؟
بازداشت بیش از ۲۰ نفردر راهپیمایی آرام مادران عزادار

برنامه نشستن و راه رفتن با سکوت را ساعت ۷ بعدازظهر اعلام کرده بودند ولی از ساعت ۵ بعدازظهر زنان که اغلب میانسال به بالا بودند همه نیمکت ها را مخصوصا سری دوم یعنی پشت نیمکت های اول را اشغال کرده بودند و همین طور به جمعیت اضافه می شد که دیگر از ورود زنان بخصوص زنان سیاهپوش به پارک جلوگیری کردند . و اتوموبیل های پلیس را به داخل پارک آوردند . یک نفر از ماموران شروع به فیلمبرداری از چهره زنان کرد که همه یکصدا اعتراض کردند و ماموران همه را به یک فرعی هدایت کردند و مورد ضرب و شتم قرار دادند و عده ای را دستگیر و تجمع را متفرق کردند . تعداد زنان دستگیر شده که به بازداشتگاه موقت شاپور منتقل شده اند بیش از ۲۰ نفر است البته شاید تعدادی را هم به بازداشتگاه وزرا منتقل کرده اند خبری از بازداشتگاههای دیگر نداریم . در بین بازداشت شدگان رهگذرانی که هیچ اطلاعی از این حرکت مادران نداشتند دیده می شدند.

تغییر برای برابری - درپی فراخوان جمعی از مادران عزادار که قصد داشتند ساعت ۷ بعدازظهرشنبه در پارک لاله با سکوت، راهپیمایی آرامی به دور استخر یا آب نمای پارک داشته باشند به پارک لاله رفتم هر چند مادر نیستم ولی برای احترام به مادران عزیز دلم می خواست که تنهای شان نگذارم .
این مادران در فراخوان شان نوشته بودند ساعت ۷ شنبه شب ، همان ساعتی که به ندا آقاسلطان بیرحمانه شلیک شد ه و اینک سمبل مقاومت فرزندان ما لقب گرفته به یاد بقیه عزیزان کشته شده هم هر هفته ساعت ۷ بعدازظهر در حوالی محل کشته شدن ندا خیابان امیرآباد – پارک لاله جمع می شویم و با سکوت خود بغض و غم مان را نشان می دهیم .
جند نفر از مادرانی که فرزندان شان جزو گمشده ها هستند عکس پسران شان را آورده بودند که دستشان بگیرند و تعدادی از مادران هم با شمع های سیاه و روبان های سیاه آمده بودند که شاید بتوانند در محلی کنار آب نما نشانه ای از عزاداری درست کنند . سکوت و بغض شان هم پیدا بود که چه می خواهند شاید سکوت شان گوش ماموران را کر می کرد که بی طاقت شده بودند و گردان گردان نیرو پیاده می کردند و نمایش می دادند. از ساعت ۵ بعداز ظهر نیروهای پلیس مانع از نشستن زنان روی نیمکت های اطراف استخر شدند و زنان را از پارک خارج می کردند برخی که اعتراض می کردند می گفتند همه بروند این خانم بماند تا خدمتش برسیم .
زنی با چادر مشکی اعتراض می کرد که بگو حکومت نظامی است تا من بروم . چنان دشنام های رکیک به زن داد که مادری دیگر طاقت نیاورد و گفت ما شما را با لباس شخصی ها فرق می گذاریم شما نباید اینطور صحبت کنید شما نیروی انتظامی هستید و باید قانونی صحبت کنید در جواب ، مامور نیروی انتظامی حرف زشت تری به آن مادر زد که همه حرکت کردند به سمت دیگر پارک .
برنامه نشستن و راه رفتن با سکوت را ساعت ۷ بعدازظهر اعلام کرده بودند ولی از ساعت ۵ بعدازظهر زنان که اغلب میانسال به بالا بودند همه نیمکت ها را مخصوصا سری دوم یعنی پشت نیمکت های اول را اشغال کرده بودند و همین طور به جمعیت اضافه می شد که دیگر از ورود زنان بخصوص زنان سیاهپوش به پارک جلوگیری کردند . و اتوموبیل های پلیس را به داخل پارک آوردند . یک نفر از ماموران شروع به فیلمبرداری از چهره زنان کرد که همه یکصدا اعتراض کردند و ماموران همه را به یک فرعی هدایت کردند و مورد ضرب و شتم قرار دادند و عده ای را دستگیر و تجمع را متفرق کردند . تعداد زنان دستگیر شده که به بازداشتگاه موقت شاپور منتقل شده اند بیش از ۲۰ نفر است البته شاید تعدادی را هم به بازداشتگاه وزرا منتقل کرده اند خبری از بازداشتگاههای دیگر نداریم . در بین بازداشت شدگان رهگذرانی که هیچ اطلاعی از این حرکت مادران نداشتند دیده می شدند.
بهر حال به نظر من حرکتی بود خودجوش که می تواند هر هفته تکرار شود به شرطی که نیروهای پلیس با عقلانیت بیشتری به موضوع نگاه کنند چرا که : نه راه بندانی ایجاد شد ، نه شعاری داده شده نه اعلامیه ای پخش شد. هیچ! فقط تعدادی مادر نگران و داغدار با فاصله از هم نشسته بودند و می خواستند با سکوتشان فریاد بزنند.
باورنکردنی است که در کشوری که رئیس جمهور آن می گوید در کشور ما آزادی نزدیک به مطلق وجود دارد ازحضور چند مادرآنهم چند مادر داغدار و نگران ، آقایان چنان به هراس می افتند که گویی خدای ناکرده آمریکا یا اسرائیل حمله کرده و طوری نیرو پیاده می کنند و نمایش های رزمی می دهند .و پارک را محاصره می کنند که رعب و وحشت عجیبی در بین مردم هم ایجاد بشود تا مبادا دست از پا خطا کنند.
شرمنده ام نمی دانم چرا . نمی توانم به چشمان این مادران نگاه کنم ولی صداهایشان در گوشم زنگ می زند :
چرا از ما می ترسند ؟ اشتباه می کنند باید بگذارند ما مراسم مان را انجام دهیم و کمی آرام بگیریم .
اونقدر می آییم تا ذله شان کنیم مگر ما حقی نداریم ؟ همه حق ها مال زورگویانه ؟
بابا این تاج و تخت به کسی وفا نکرده به این ها هم وفا نخواهد کرد باید احترام خودشان را حفظ کنند
بچه های ما چه گناهی کرده اند که عدالت را باور کرده اند .
تقصیر خود ماست سی سال پیش اگر نمی رفتیم تو خیانونها الان بچه هامون راحت تر بودند .
پسرم کنکور داشت گفتند برای کنکور آزادش می کنن یک هفته دویدم ولی به قول شان عمل نکردند یکسال درس خونده بود برای کنکور ولی جا موند .
صدا و سیما میگوید ندا را اغتشاشگران کشته اند ؟ منظورش مردمه آخه کی باور می کنه ؟
اگر اغتشاشگران کشته اند چرا اجازه مراسم ختم نمی دهند ؟
از صدا و سیما نگویید که اصلن ملی نیست من یک نسخه فراخوان را برای صدا و سیما ایمیل کردم . اگر ملی بود امروز می آمد اینجا و یک گزارش خوب تهیه می کرد اونوقت می گن چرا به صداهای بیگانه گوش می دهید.
پلیس های زن هم آورده اند . واقعن این مامور ها چی فکر می کنن. زندگی راحتی دارند ؟ بدبختی ها را نمی بینند ؟ جوانهای خودشون به این راهپیمایی ها نمی روند ؟ چرا اینقدر سعی دارند سرکوب کنند .واقعن از سن و سال ما خجالت نمی کشند ؟ آ

تبعیض، خشونت است!

دختر ِ تنها و بی دفاع را گوشه دیوار گیر می آورد و با باتوم بر جانش می کوبد. فیلمش را همه دیده ایم. این پسر کیست که خشونت را تماما در دستان قوی خود متمرکز کرده و فرود می آورد؟ پسر ِ کدام مادر است؟ پسر ِ کدام خانواده است؟ کودکی اش را چگونه گذرانده که روحش این چنین سخت و ناهموار گشته است؟ 
در شرایطی به روز جهانی مبارزه علیه خشونت نزدیک می شویم که خشونت را با برجستگی کامل در جامعه مان شاهدیم. خشونتی عیان، رسمی و قانونی که با صدای بلند از رسانه های حکومت اعلام می شود و در خیابان ها به مرحله اجرا در می آید. خشونتی که بی پرده و رسوا ست، عکس ها و فیلم های آن در عرض چند لحظه به تمام دنیا مخابره می شود. پنهان نیست. برف ها آب شده اند و کوه خشونت با تمام ابهت و وسعتش در معرض دیدگان و قضاوت تاریخ گذاشته شده است. 
راستی، کدام خشونت گسترده ترین است؟ خشونتی که در زندان ها انجام می گیرد؟ خشونتی که با چکمه های پولادین، تن مردم را در خیابان ها خرد می کند؟ یا خشونتی که با زور و اجبار مردم رابه فرمان بری محکوم می کند؟
مسلما سئوال بی جایی ست. خشونت چه فقط بر یک نفر اعمال شود و چه بر کل جامعه، خشونت است و باید پایه و اساسش برچیده شود. 
اما باید اعتراف کرد که خشونت خانگی، گسترده ترین پوشش خشن در کل جوامع است. نه تنها گسترده ترین، بلکه کم اهمیت ترین نیز به حساب آمده است. تنها فمینیست ها از ده ها سال پیش با شعار آن چه خصوصی ست، سیاسی ست، کوشیدند تا خشونت خانگی را در معرض دید همه گان قرار دهند. اما هنوز هم از تنها خشونتی که کمتر صحبت می شود، خشونت فیزیکی و روحی- روانی در خانه هاست.
در خانه دیگر تنها زن و دختر نیستند که اساس بار رفتار خشونت آمیز را حمل می کنند. آن جا پسر نیز تا زمانی که هنوز قدرت را در دستان خود نگرفته است، تحت خشونت پدر و حتی مادر خود قرار گرفته و آن را یاد می گیرد و با امکانی که جامعه مردسالار به او می دهد، در آینده همان رفتار را بازتولید کرده و به کار می برد. او سعی می کند با قدرت نمایی منافع مادی و معنوی خود را تأمین نماید.
اما "دختر" یا گوش به فرمان و سر به زیر می شود و یا نافرمان و کتک خور! در هر دو حالت هم در خانه و هم در جامعه چیزی جز تبعیض و خشونت نصیبش نمی شود. به این ترتیب است که "دختر"- "زن" به مثابه یک پدیده اجتماعی مخالف خشونت بوده و تنها با مسالمت است که امکان رشد هویت و حضور اجتماعی اش تأمین می گردد. هر چه آگاهی جنسیتی در جامعه به طور عمودی و افقی گسترش یابد، به تعداد واقعی "زنان" طرفدار مسالمت افزوده خواهد شد.
آگاهی جنسیتی، شناخت رفتار خشن با همه ابعاد آن و بالا بردن توان مقابله با آن تنها راه زدودن خشونت در کل جامعه و به ویژه در خانه است.
زن ناآگاهی که فکر می کند اگر از شوهرش کتک نخورد، مورد توجه او نیست،
مخفی کردن اطلاعات و یا ارائه اطلاعات غلط به انسان ها و وادار کردن دیگران به عملی، فکری و یا احساسی دیگر، که درست به همان دلیل به طور آگاهانه و یا ناآگاهانه تغییر شخصیت، تغییر نظر و تغییر روش می دهند،
و یا هر رفتار غیردمکراتیکی که با تحمیل، اجبار، تحقیر، تحمیق و....... همراه باشد، از مظاهر خشونت به حساب می آید.
مهم این نیست که نسبت به آن آگاهی وجود داشته باشد یا به طور ناآگاهانه دنباله روی شود، مهم خصلت چنین رفتاری ست که تماما زیر تیتر خشونت می گنجند. 

"زنان"، سمبل مسالمت!

چرا "زنان" به مثابه سمبل مسالمت نامیده می شوند؟ واضح است که وقتی از زنان صحبت می شود، تک تک زنان به طور مطلق مد نظر نیستند، بلکه به زنان به مثابه یک پدیده اجتماعی نگریسته می شود. هر زنی بنا به میزان آگاهی اش، بنا به جایگاه طبقاتی و اجتماعی اش و بنا به میزان قدرتی که در دست دارد، فاصله اش را با خشونت و به همان نسبت با مسالمت تعیین می کند.
اما "زنان" بطور کل در تاریخ بشریت به جز دوره های استثنائی، همواره در جایگاه فرودست قرار گرفته اند. مسلم است که ابتدا قدرت فیزیکی نقش مهم و تعیین کننده ای در جایگاه "زن" چه در خانه و چه در بیرون از خانه ایفا کرده است. اکنون نیز قدرت فیزیکی هم چنان عامل بزرگی در فرودست بودن "زن" به شمار می آید. اما جامعه طبقاتی در پروسه رشد خود، بسیاری عوامل دیگر را نیز با تئوری برتری حیوانی ِ قوی بر ضعیف تلفیق کرده و باعث تداوم و ابقای نقش "زن" در جامعه در مقام فرمان بر شده است.
دختر ِ معترض، سر به هوا و سلیطه نامیده شد، و دختر حرف گوش کن، سربه زیرو متین به شمار آمد. "زن" برای حفظ بقای خود مجبور به فرمان بری شد و هر جا که نافرمانی کرد، از آن جا طرد شد. چه در خانه و چه در جامعه.
"زنان" در طول تاریخ یا تحت خشونت فیزیکی قرار گرفتند ، یا تحقیر شده و به مسخره گرفته شده اند. کار مساوی زنان با مردان به طور نابرابر ارزش گذاری شده تا آن جا که تمام کار ِ خانه را بدون دست مزد انجام دادند. روح زنان را کشتند تا جسمش را به تاراج ببرند یا جسم او را سنگ باران کرده و زیر خاک چال کردند.
تبعیضی که زنان به طور مداوم و سلسله وار دیده اند، ضدیت با خشونت را در آن ها نهادی کرده است. به همین دلیل می توان ادعا کرد که "زنان" به طور عام از اعمال خشونت هیچ نفعی نمی برند و سمبل مسالمت جویی هستند. 

خشونت انحصاری نیست

خشونت آن چنان در تار و پود جوامع اجین شده است که گاهی به نظر نیامده، دیده نشده وبه شمار نمی آید. رفتار خشن با معنی گسترده آن که تنها به خشونت فیزیکی منحصر نمی شود، متعلق به یک طبقه یا اقشاری از جامعه نیست. خشونت، طبقه و قشر، پول ، ثروت و فقر نمی شناسد و در هر رابطه ای خودنمایی می کند. در جامعه ای که سراسر تبعیض عمل می کند، خشونت نیز در رابطه انسان ها زاده می شود.
خشونت از تبعیض زاده می شود، در جامعه بازتولید شده و در خانه ها پرورش می یابد و این دور باطل را هم چنان طی می کند. خشونت، خشونت به بار می آورد، رفتار خشن، انسان خشن می پروراند. لازم نیست هر کس خود شخصا خشونت را تجربه کند، شاهدین رفتار خشن نیز خشونت دیده محسوب می شوند. کودکانی که تنها شاهد رفتار خشن پدر بر مادر هستند، نیز خود قربانی خشونت به حساب می آیند.
تنها با رواج آگاهی و شناخت کلیه مظاهر رفتار خشونت آمیز و هم چنین مقابله با خشونت در جامعه و در خانه، چه با تصویب قوانین پیش گیرانه و تشدید مجازات بعد از حادثه و چه با شکستن تابوها و فرهنگ و اخلاق مردسالارانه، می توان گام به گام با حاکمیت خشونت مقابله کرد.
تبعیض، خشونت است.
تحقیر، خشونت است.
اجبار، زور و تحمیل، خشونت است.
نافرمانی، ضد خشونت است، چون علیه اجبار است.
اعتراض ضد خشونت است، زیرا علیه تبعیض است.
دفاع، ضد خشونت است، زیرا علیه تهاجم و حمله است.

روز جهانی حذف خشونت علیه زنان.بهانه ای برای نوشتن!


تغییر برای برابری: ... بالاخره یك روز به خودم جرئت دادم و از روزهای گذشته ام نوشتم. از همه ی ماجراهایی كه هنوز تركم نكرده بودند. برای زنستان نوشتم. به خودم گفتم حتی باید با ترس طرد شدن از جمع این آدمها هم بجنگم، یا زنگی زنگ یا رومی روم! البته با اسم مستعار نوشتم، چون نمی خواستم خواهرم پای كامپیوتر شوكه شود. تا آن زن پیش نویس نوشته ام را ،كه روی سه برگ آ.4 كه یك ورشان نوشته ور دیگرشان سفید بود ، را بخواند دل توی دلم نبود. یك ربعی طول كشید تا خواند و گذاشت روی میز و بعد گفت :" خوب چرا به همین چیزی تن دادی؟ تقصیر خودت بود! بیشتر بنویس تا خالی شوی!" همدردی زیادی در چشمانش بود اما فقط همین را گفت.

این "تقصیر" روزها مثل پتك می كوبید توی سرم و دائم با خودم می گفتم:" همین؟! به همین سادگی؟! فقط تقصیر من بود؟!"

نمی خواستم از زیر كوتاهی خودم فرار كنم اما می دانستم مساله بزرگتر از "همین تقصیر خودت بود" ساده است. همین جمله باعث شد تا برای بار هزارم برگردم به همه ی آن روزهای دردآور گذشته.

***

نوزده یا بیست سالم بود ، البته دقیقش می شود بین این دو. سال اول دانشگاه بودم و یك دنیا شور در سرم بود. در دانشكده در به داغانمان انجمن می زدیم، با هر آدم عجیب غریبی كه تا آن موقع ندیده بودیم در می افتادیم، فشار فضای امنیتی و مردانه را از نزدیك لمس می كردیم و می خواستیم كه به آن عادت كنیم یا لااقل بتوانیم تحملش كنیم. خسته می شدیم. اما باز با یك چیز كوچك مثل یك حرف زدن ساده یا یك همدلی دوستانه دوباره نفس تازه می كردیم و می خواستیم كه تلاش را از سر بگیریم.

در بحبوحه ی این ماجراها بود كه یك دفعه عاشق شدم! مهم نیست كه الان چقدر از این كلمه بدم بیاید یا برایش استدلال های منطقی داشته باشم كه چنین است و چنان و تداعی كننده ی چه ذهنیتی كلی است، چه چهارچوب های محدود كننده ای دارد و چه قوانین به نظرم احمقانه ای برای خودش ساخته. مهم این است كه آن موقع عاشق بودم، یا لااقل اینطور حس می كردم. باز تجربه های جدیدم شروع شد و زندگی ام پر از هیجان این درهای نویی بود كه به رویم گشوده می شد. روزهایم پر از خنده و رنگ می گذشت تا اینكه...!

(حتی به یاد آوردن دلیل آن همه رنجی كه بهم تحمیل شد ناخواستنی و ناراحت كننده است. اما بالاخره الان كه شروع به نوشتن كردم باید بگویم لابد.)

همه چیز خوب بود تا اینكه در میان همه ی شادی زمان حال، گذشته سر در آورد. اینقدر كه توی گوشمان خوانده اند كه عشق یعنی تملك به گذشته ، حال و آینده فكر می كردیم لابد برای عاشق بودن و عاشق ماندن هم باید هر سه را با هم داشت.

خوب! پیش فرض هم این است كه هر دختر خوبی باید گذشته پاكی داشته باشد و لابد از دید آن مرد گذشته ی من پاك نبود.(این همه چیزی است كه می توانم از آن روزها بگویم. و شاید خیلی هم گویا نباشد.)

شادی رفت، رنگ رفت، عشق هم كم كم می رفت.

من مانده بودم بین چیزی كه نمی فهمیدم و كسی كه دوستش داشتم. صادقانه ترین چیزی كه می توانم درباره ی آن روزها بگویم این است كه از یك طرف نه می فهمیدم گذشته ام چه ربطی به حالم دارم و نه می توانستم خودم را برای همه ی پیشامدها قانع كنم یا حتی باورشان كنم. و از طرف دیگر هم جرئت نداشتم این عشق با همه خاطره ها، اولین ها، تجربه ها و شیرینی هایش را ترك كنم. بله! جرئت نداشتم و این را مدتها بعد كه از همه ی آن ماجرا خلاص شدم فهمیدم. فهمیدم آنچه كه من نامش را عشق می گذاشتم در واقع ترس از دست دادن و دوباره بدست نیاوردن بود.

***

دانشكده مان فضای بدی داشت. بكن نكن های مسئولین دانشكده ، ترسشان از فشارهای امنیتی بالاتری ها و تمام عناوین گنده ی سردار ، سرتیپ ، رابط و اینها احاطه مان كرده بود. گاه گاه مسئولین دانشكده یكی یكی می آمدند پسر و دخترهای انجمن را می شمردند و بعد با تحكم به پسرها می گفتند:" خاك بر سرتان! دخترها یكی از شما بیشترند!" بارها باید می ایستادیم و دفاع می كردیم كه نیتمان كار دانشجویی است و هزارها تهمت ریز و درشت را از گوشه و كنار می شنیدیم و تحمل می كردیم. با همه ی اینها توانسته بودیم دیگران را قانع كنیم كه دبیر انجمن یك دختر باشد. تبعیض مثبتی كه بیشتر شكل نمادینش برایمان مهم بود. شاید به خاطر اینكه در فضایی كه حتی یك استاد زن نداشتیم، حتی یكی از پرسنل هم زن نبود حضور زنانه مان را به رخ بكشیم.

شاید الان داشتن چنین حسی احمقانه به نظر برسد اما آن موقع ها فكر می كردم شایسته ترین آدم برای داشتن این مسئولیت من هستم، همه ی دوستانم در شورای مركزی تلویحا این را به من گفته بودند. اما در انتخابات برای دبیری رای نیاوردم! می دانستم كاسه ای زیر نیم كاسه است، اما با خودم كنار آمدم.

اما در انتخابات نهایی شدم عضو علی البدل! فقط همین! برای مسئولیت هیچ كدام از كمیسیون ها هم رای نیاوردم و برای این یكی دیگر نمی توانستم خودم را قانع كنم. یك حس احمقانه ای می گفت :"سنگ بنای این انجمن را تو گذاشتی حالا چرا اینطور شد؟" تحملش را نداشتم كه با آن همه ایده و تلاش حالا اینطور در حاشیه بمانم.

از انجمن كشیدم كنار.

همان موقع ها یكی از دوستان آمد و گفت كه رابط بین سازمان و دانشكده( كه بنا به اساسنامه باید در تمام جلسات ما حاضر می شد و در جریان گفتگو ها قرار می گرفت و همه ی كارهایمان را با موافقت او انجام می دادیم. این موضوع چیزی بود كه ما پذیرقته بودیم تا لااقل بتوانیم در آن دانشكده یك انجمن داشته باشیم.) یك روز در دفترش پسران انجمن را خواسته بود و گفته بود كه من "نئو فمینیست" ام، بنابراین لایق این مسئولیت نیستم. دبیر انجمن باید مشكل كمتری داشته باشد.

و من حذف شدم، به همین راحتی!

نئو فمینیست! دقیقا نمی دانستم آدمها چه كار می كنند كه فمینیست می شوند، آن هم از نوع "نئو" اش! اما شنیدن همین جمله عین ریختن آبی روی همه ی آتش هایم بود. چون لااقل فهمیده بودم برای داشته هایم حذف شدم نه نداشته هایم .آرام شدم اما دیگر به صورت جدی بر نگشتم به آن انجمن.

***

دیگر انجمنی نبود . حالا من مانده بودم و عشقی كه رنگ می باخت و مساله ای كه نمی فهمیدم. شاید همان حسی كه بهش متهم شده بودم باعث شد كه راحت نپذیرم كه این همه كه بر من می رود حق من نیست. به شیوه ی خودم رفتم و از همه ی زنهایی اطرافم پرسیدم در چنین ماجرایی حق با كدام طرف است؟ در میان همه ی تعجبم می شنیدم كه می گفتند حق با مرد است . زنٍ عفیف لایق عشق است. و باز می شنیدم كه می گفتند اگر چنین مردی چنین زنی را ببخشد زن باید بداند كه خیلی دوستش دارد كه مورد عفو واقع شده! و لابد یك عمر مدیون بماند.

آنجا بود كه مقاومت چند ماهه ام شكست و فرو ریختم.

شاید همه ی شما كه این ها را می خوانید فكر كنید فاجعه كه نبود، جدا می شدید. اما فاجعه بود. آن موقع فاجعه بود. زندگی داشت چیزی را به من تحمیل می كرد كه نمی توانستم باور كنم، اعتقاد نداشتم. اما همه ی اطرافیان طرف دیگر من بودند و من این طرف تك و تنها ایستاده بودم و انگار می خواستم با همه ی دنیا( لااقل آن دنیایی كه آن زمان احاطه ام كرده بود) بجنگم. و باور كنید جنگ سختی بود.

***

صد ها بار از هم جدا شدیم اما باز بازگشتیم. مساله انگار خیلی بغرنج بود یا ما بغرنجش می كردیم .از طرفی او نمی توانست انگ " بی غیرتی " را بپذیرد و از طرف دیگر من باوری به حرفهایش نداشتم و به هر حال اتفاقاتی افتاده بود و زمان را نمی شد عقب برد.

و از همه ی این عشق چیزی نماند جز خشونت، غم و پریشانی!

*** باور كنید خشونت روانی خیلی سخت تر از خشونت فیزیكی است. باوری كه بخواهد با تمام خشونت ویران كننده اش به تو بقبولاند كه تو بدی، ناپاكی، هرزه ای و هزار و یك انگ دیگر! تو بخواهی از زیر یوغ چنین خشونتی فرار كنی اما مفری نداشته باشی. هر جا بروی تنهایی، هر جا دهن باز كنی دیگران بروند به نقطه مقابل تو.

حتی دردت را نتوانی به كسی بگویی مبادا كه آدمها ، دوستانت، رم كنند و بروند، مبادا كه قضاوتهایشان درباره ی گذشته ی تو روی تمام حالت سایه بیندازد و بعد این سایه دیگر به آدمها فرصت ندهد تو را ببیند ، بشناشند و لمس كنند. سالها بعد كه داستان كم رنگ شده بود مارال - خواهرم- بهم گفت:" آن روزها آنقدر غمگین و افسرده بودی كه می ترسیدم مبادا این افسردگی برای همه ی عمر همراهت شود. اما برای هیچ حرف زدنی راه به كسی نمی دادی." چه راهی می دادم؟ وقتی قضاوتهای آدمهای خیلی دور را دیده بودم چه می گفتم؟ می گفتم دردم چیست؟ می گفتم تا همین چهار نفری هم كه دوست داشتنی ترین آدمهای زندگی ام بودند هم چنین قضاوتم كنند؟ تا سایه نگاه نوع دیگر آنها هم روی همه ی زندگی ام بیفتد؟ چه حرفی می زدم؟

وقتی ما به خودمان حق می دهیم تنها با یك كلمه و یا یك انگ تمام وجود یك آدم را قضاوت كنیم چه می گفتم؟ هرگز در زندگی ام چنان تهاجم مخرب و همه جانبه ای را تجربه نكرده بودم.

*** داستان عشق ما هم تمام شد. چون دیگر تحمل آن وضع برای هردومان غیر ممكن شده بود. جدا شدیم، با تمام حرفهایی كه به زور می خواستند در ذهنم رسوخ كنند و ترسی كه همه ی اطرافم را گرفته بود و بهم می گقتند با چنان گذشته ای دیگر هرگز نمی توانم در آرامش دوست بدارم و دوست داشته شوم.

*** تنها بودم. حتی نمی خواستم با كسی حرف بزنم. این بار در كنار نتوانستن ، نخواستنم هم بود.

با همه اینها برای من برون گرا این تنهایی اجباری بود و گاهی دردآور.

اما همین تنهایی اجباری آن روزها كم كم به من آموخت كه تنهایی را بیاموزم و لذت ببرم. طوری كه این شد رویه ی معمول زندگی ام.

***

شاید هم منتظر بودم تا او به حقیقت پی ببرد و بازگردد. اما خوب آدم بالاخره از انتظار هم خسته می شود. باید برای خودم كاری می كردم. تمام احوالاتم دیگر برایم مشمئز كننده شده بود. می دانستم كه نمی توانم در این وضع بمانم. باید خودم را پیدا می كردم و برای این پیدا كردن نباید از كسی كمك می گرفتم. همانطور كه تا آن روز تنها جنگیده بودم باید باور می كردم بعد از این هم تنهایم. خودم باید راهی می جستم.

مجله ی "زنان" می خواندم آن روزها. خواندن این مجله، "نئو فمینیستی" كه زمانی رویم گذاشته بودند و چیزهایی كه دیده بودم به این فكر انداختم كه در حوزه زنان كار كنم.

به روابط عمومی نشریه زنگ زدم و به خانمی كه تلفن را جواب داد گفتم می خواهم با شما كار كنم. حواله ام داد به فردا تا از كسی دیگر بپرسد. فردا هم زنگ زدم، باز حواله ام داد به پس فردا و....

بالاخره یك روز از من پرسید سابقه نوشتن دارم؟ با قاطعیت گفتم نه! مسلمن هم جواب آنها منفی بود. اما همان خانمی كه هربار تلفن من را جواب می داد انگار در برابر این همه پیگیری ام دلش سوخت و بهم گفت كه می توانم بروم در ان.جی.او هایی كه در حوزه ی زنان فعالیت می كنند كار كنم. آنجا ها دیگر چنین سوابقی نمی خواستند.

من كه نمی دانستم این ان.جی.او ها كجای این شهر بی در پیكر بودند. باز به همان خانم مهربان در مجله "زنان" زنگ زدم و راهكار خواستم. بهم گفت بروم و از وزارت كشور آدرس شان را بگیرم.

*** رفتم فاطمی و داخل آن ساختمان بزرگ و خاكستری شدم. حتی نمی دانستم كجا باید بروم و سراغ بگیرم. دو سه بار رفتم و یكبار گفتم می خواهم عضو شوم ، یك بار گفتم می خواهم كارشان را ببینم و بالاخره گفتن اینكه محققم نتیجه داد و مرا با نامه نگاری هایی فرستادند بخش ان.جی.او ها.

خانمی سه دفترچه خیلی بزرگ را گذاشت جلویم و گفت:" هنوز وارد كامپیوتر نكردیم باید این دفترها را بگردی و آنچه كه می خواهی پیدا كنی."

اوه! دو روز 2-3 ساعت رفتم آنجا نشستم و از میان انواع اقسام ان.ج..او ها از تهیه جهیزیه، خیریه، كارآفرینی و ... بالاخره سی و پنج تا كه حس می كردم بیشتر مناسب حالم است را جدا كردم.

***

كار هر روزم بود كه به تك تك آن آدرس ها سر بزنم و سراغ زنان اكتیویست را بگیرم. از شرق و غرب تهران بودند تا شمال و جنوب.

اكثرا آدرس خانه هایشان را داده بودند. یكی قبلا نقل مكان كرده بود، آن یكی خیلی وقت پیش بی خیال كار اكتیویستی شده بود و بعضی هایشان هم خانه نبودند یا سفر بودند. تازه یكی فكر كرد من اطلاعاتی ام و كلی دروغ تحویلم داد. روزی رسیدم به آن خانم در كریم خان. سرش را از پنجره بیرون آورد پرسید چه كار دارم. گفتم :"آمده ام عضو ان.جی.اویتان شوم." چند دقیقه با چشمان گشاد از تعجب از همان بالا من را نگاه كرد و بعد با عجله آمد پائین، با لباس خانه و دمپایی! كلی حرف زدیم. گفت در عمرش همچین چیزی ندیده بود. به من گفت ان.جی.اوشان فقط آدمهای متخصص و سابقه دار را جذب می كند و جایی برای من ندارد. اما معرفی ام كرد به نشست های هفتگی انجمن جامعه شناسان .

یك ماه مرتب رفتم انجمن. اما آنچه می خواستم آنجا نبود یا لاقل من پیدا نكردم.

باز گشتن دور شهر آغاز شد. تا اینكه بالاخره رسیدم به آن خانه ی فرحزاد. حتی صاحب خانه را نمی شناختم. سه بار رفتم اما صاحب خانه نبود. تا اینكه مستاجر قانع شد كه آدم خطرناكی نیستم و تلفن صاحب خانه را داد. زنگ زدم و من را به دفتری برای گفتگوی حضوری دعوت كرد. دفتر كنشگران داوطلب بود و آن خانم هم " فریبا داوودی مهاجر".

*** خانم جوان محجبه ای بود. فكر كنم یكساعتی با هم حرف زدیم. همه آن راههای كه رفته بودم تا به این سر مطهری برسم را برایش تعریف كردم. گفتم احساس می كنم پیر شدم. انگار دارم می میرم. باید یه كاری كنم. خستم. گاهی نفسم می گیرد.

با تعجب نگاهم كرد و پرسید :"مگر چند سالت است؟" تازه 21 سالم شده بود. اما همه سلولهای بدنم پیر بود. باز پرسید چرا ؟ و من رویم نشد بگویم چون تن به خشونت داده ام. خجالت می كشیدم بگویم. فكر می كردم تن دادن به چنین خشونت آن چنان حقارت آمیز است كه باید تا ابد خجالت بكشم.

***

دو تا شماره به من داد. یكی مال خانم صدر بود و یگری برای خانم احمدی خراسانی. هر دویشان را دیدم. یكی شان را در آن كتابخانه ی دنج خیابان حافظ، آن یكی را هم در دفترش. خانم صدر هم به ان.جی.اویی دانشجویی معرفی ام كرد و هم با شنیدن نام دانشگاهی كه در آن درس می خواندم گفت كه انجمن اسلامی بسیار فعالی دارد كه حتی می توانم با آنها كار كنم. و خانم احمدی هم گفت می توانم در بعضی از پروژه های مركز فرهنگی زنان همكاری كنم.

و از خوب روزگار قرار شد تا همراه او در پروژه ای با موضوع خشونت كار كنم.

دوستان دانشجو را هم دیدم . قرار برای كارهای بعدی گذاشتیم.

***

هنوز پیر بودم. حالا به همه ی ترسهایم ترس از فضای جدید هم اضافه شده بود. اما اینبار ترسم برعكس شده بود. از خشونتی كه به آن تن داده بودم خجل بودم و می ترسیدم اگر این زنان هم بفهمند من چنین خیانتی به زنانگی ام كرده ام طردم كنند. حس می كردم "زنانگی" یك دارایی مشترك بود كه من پاسش نداشتم و حالا مدیون همه ی زنهای دنیا هستم. طرد شدن از طرف كسی كه دوستش داشتم بد بینم كرده بود و این بد بینی همه ی زندگی ام را پر كرده بود انگار. ترسهای سابقم تغییر شكل داده بودند اما هنوز زنده بودند.

***

اصلا یادم نمی آید كه در تمام دو سالی كه كاردانی ام را در آن دانشكده كوفتی می خواندم صمیمیت چندانی با "ن" داشته باشم. شاید فقط سلام و علیكی بود و گاهی هم كه دوستان صمیمی مان نبودند گپی با هم زده بودیم. اما یك روز زنگ زد. و وسط همه ی بحث های تكراری درباره درس و كنكور گریه اش گرفت. با اصرار پرسیدم چی شده و شنیدم كه گفت دوست پسرش می خواهد تركش كند. با اینكه حوصله ی چنین سانتی مانتالیسمی را نداشتم اما هر كمكی كه قادر بودم آن زمان بكنم را انجام دادم.

فردا شبش هم زنگ زد. گفت می خواهد خود كشی كند. من گیج بودم رفتن یك آدم كه مردن ندارد. و بالاخره با همان زبان خودش گفت كه:" زن شده!" و حالا در همین شرایط آن پسر می خواهد برود. از همان اول هم حدس می زدم كه داستان یك جدایی نیست. اما باز نفس راحتی كشیدم كه موضوع خیلی هم بغرنج نبود.

دیدمش. بهم گفت كه فكر می كند پست ترین زن دنیاست. نمی تواند روی زمین راه برود و فكر می كند حقیر ترین آدم است. گفت كه از خجالت پدر و مادرش وقتی خانه اند خودش را در اتاق حبس می كند تا چشمش به چشمشان نیفتد و یكبار بعد از گریه ای شدید خودش را در كه آینه دیده بود به جای صورت معمول خودش تصویر یك گرگ را دید. گفت كه فهمیده پسر 7 سال پیش ازدواج كرده. از روزهایی گفت كه پسر با دیدن او با هر پسری هزار و یك انگ نامربوط به او زده بود و او این تحقیرها را تحمل می كرد و یكجورهایی به پسر حق هم می داد. این خشونت آنچنان به نظرش منطقی و قابل قبول بود كه تنها می توانستم با چشمان گشاد نگاهش كنم.

گفت:" پدرم بفهمد اگر من را نكشد با قسم و آیه و شكایت پسر را مجبور می كند كه عقدم كند." نگفتم همه اش تقصیر تو است. می دانستم همه ی اعتقاداتش پوچ است. اما نگفتم تقصیر خودت است. تقصیر فراتر از یك انتخاب شخصی بود. تقصیر ساختار پیچیده ی مرد سالار بود كه اینطور باورها را در ذهن او نهادینه كرده بود كه حالا این چنین حقارت خودش را باور كرده بود.

شب بعد باز اس.ام.اس زد كه امشب خودش را می كشد. تا صبح خوابم نبرد. هر وقت چشم روی هم می گذاشتم حجله ی او را در خواب می دیدم و چندین زن سیاهپوش را! تمام داستان فراموش شده ی خودم به یادم آمد، همه ی بدنم درد می كرد. حس می كردم انگار با كمك كردن به این دوست یكجورهایی به خودم كمك می كنم تا تمام آن سیاهی ها و خشونت ها را فراموش كنم. با اینكه آنچه بر من رفته بود خیلی متفاوت با این داستان بود اما نفس هر دو یكی بود: مردسالاری ای كه می خواست چهارچوب های خودش را قالب كند. و حس می كردم كمك كردن به این دختر فراتر از یك كمك ساده است انگار یكجور با پتك به جان همه ی باورهای ابلهانه افتادن است، یك "نه" ی محكم به همه ی خشونتها است. فردایش، صبح زود، دیدمش و با همه وجودم گفتم كه "هیچ چیز ارزش این را ندارد كه یك آدم به خاطرش خودش را اینطور حقیر كند." تك تك سلولهای بدنم را با درد او به اشتراك گذاشتم.

بعد از روزها كلنجار رفتن قبول كرد بگذارد كه پسر برود. خودش را مشغول كارهای دیگر بكند و به همه اینها كه می گوید فكر كند، گفت كه باور كرده ارزشش بیشتر از یك لایه نازك ابلهانه است.

چند وقتی باز با هم در تماس بودیم خوشحال می نمود و رفتن آن پسر را هم باور كرده بود .چند روز بعد دیگر به من زنگ نزد.

*** در دانشكده فنی دانشگاه تهران گروه مطالعاتی زده بودیم، كتاب می خواندم، با دوستان اصفهانی سر امكانهای ممكن حرف میزدیم، به خانه ی كودك شوش رفته بودم و همچنان نم نمك روی پروژه ی خشونت كار می كردم. علاوه بر همه ی اینها در انجمن اسلامی دانشگاهمان كمیته ی زنان راه اندازی كرده بودیم. در آن فضایی كه ماهها بود حتی یك دختر از جلوی در انجمن رد نمی شد همه ی سعی ام این بود كه لااقل با همین حضور زنانه ام فضای مردانه مرسوم را بشكنم.

آخر سال بود و انگار مركز فرهنگی می خواست مجله ای منتشر كند. به همه از جمله من گفتند چند خطی بنویسیم. بدون تامل گفتم:" نه! نمی نویسم. می ترسم."

با لبخند جواب دادند:" چه كنشگری اجتماعی می خواهی باشی كه نمی نویسی؟!"

باز این جمله روزهایم را پر كرد و به ترسهایم نگاه كردم. باید رفت در دل ترس!

وبلاگ زدم. و بر ضد ترسهایم نوشتم.

بالاخره یك روز به خودم جرئت دادم و از روزهای گذشته ام نوشتم. از همه ی ماجراهایی كه هنوز تركم نكرده بودند. برای زنستان نوشتم. به خودم گفتم حتی باید با ترس طرد شدن از جمع این آدمها هم بجنگم، یا زنگی زنگ یا رومی روم! البته با اسم مستعار نوشتم، چون نمی خواستم خواهرم پای كامپیوتر شوكه شود. تا آن زن پیش نویس نوشته ام را ،كه روی سه برگ آ.4 كه یك ورشان نوشته و ور دیگرشان سفید بود، را بخواند دل توی دلم نبود. یك ربعی طول كشید تا خواند و گذاشت روی میز و بعد گفت :" خوب چرا به همین چیزی تن دادی؟ تقصیر خودت بود! بیشتر بنویس تا خالی شوی." همدردی زیادی در چشمانش بود اما فقط همین را گفت.

نمی خواستم از زیر كوتاهی خودم فرار كنم اما می دانستم مساله بزرگتر از "همین تقصیر خودت بود" ساده است. به خیلی از دوستانم كه تصویر دیگری از من داشتند گفتم "نازنین رستمی" من ام.

شاید آن نوشته میان همه ی مطالب زنستان یك نوشته متوسط معمولی از یك آدم ناشناش بود كه حكایتی برای خودش داشت. اما برای من خیلی بیش از اینها بود. در تك تك خطهایش، لحظه لحظه ی روزهایم بود.

***

مردی كه زمانی تركم كرده بود بازگشت. می گفت كه در تمام روزهای جدایی فكر كرد بی من نمی تواند زندگی كند و حالا آمده تا همه چیز را ببخشد!!!

دیگر مهری بهش نداشتم. خواهش كرد كه فرصت دیگری بهش بدهم و منی كه فكر می كردم حق ندارم فرصتها را از دیگران بگیرم قبول كردم. انتخاب سختی بود و شاید حماقت محض!

چند ماهی با هم بودیم. من دیگر آن زن ماههای قبل نبودم. باور كرده بودم كه همه ی این حرفها، باورها و غیرتهای پوشالی نفرت انگیزند و حاضر نبودم به چنین نفرتی تن بدهم.

دیگر مرا نمی شناخت. می خواست با همان شیوه ی خشن قبلی حرف پیش ببرد. اما من قدرتم را باز یافته بودم. باز جدا شدیم. برای همیشه!

*** اواخر مرداد بود كه دوست اصفهانی ام از من پرسید كه خبر این كار بزرگی كه زنان می خواهند شروع كنند را شنیدی؟ و در جواب تعجب من از یك میلیون امضایی گفت كه قرار است تا دست در دست هم جمع شود. وقتی اشتیاق من را دید قرار شد خبرهای بعدی را حتما بهم بدهد. شاید كمتر از دو هفته بعد هر دومان پشت درهای بسته ی رعد بودیم. آنجا شماره ام را دادم تا به این حمع بزرگ بپیوندم.

***

خیلی روزها می شد كه به خودم می گفتم امروز همان روز است و منتظر تماسی می ماندم .اما هیچ خبری نمی شد. حس بدی داشتم و فكر می كردم همه اش شعار بود و قرار برای مشاركت عام نیست. تا اینكه زنگ خورد. شاید فقط یكماه گذشته بود اما برای من خیلی طولانی تر از اینها بود. با اینكه با مارال(خواهرم) با هم داوطلب شده بودیم اما به مارال زنگ نزدند. تنها رفتم. و از شوق تمام راه را از سر ولنجك تا آن خانه ی پای كوه پیاده رفتم.

اوه! شب خاطره انگیزی بود. دوستانی تازه وارد مثل من بودند كه هنوز هم با هم همراه این راه پر سنگلاخیم. نسیم كه این دغدغه ی مشترك را با زنان دیگر به تحكیم برد، نیلوفر كه با هم فهمیدیم اینجا همه با هم برابریم و محبوبه كه كمتر از دو سال بعد برای آزادی اش می كوشیدیم.

آن شب كلی حرف برای مارال داشتم.

*** در كمپین ماندم و دوشادوش همه ی زنان و مردان دیگر برای عمومی كردن گفتمان برابر خواهانه تلاش كردم. جوان شدم.

علاوه بر همه ی انگیزه هایی كه برای كار كردن داشتم جبران خیانتی كه به زن، خودم، كرده بودم عامل دیگری بود كه بدانم هرگز چنین كاری را رها نخواهم كرد.

***

یك شب با دو دوست كمپینی در پاساژی امضا جمع می كردیم. یكی از هم كلاسی های قدیمی را دیدم. دوست مشترك من و "ن". حال "ن" را پرسیدم. سر تكان داد و گفت :" هنوز با آن مرد است و می خواهد زن دومش بشود. باج می دهد و به طرز غیر قابل باور و ناراحت كننده ای تغییر كرده." سرم گیج رفت.

*** روزی برای دوستانی داستان زنی دیگر را گفتم كه زمانی زیر تمام تعریفهای مرسوم از زنانگی سر خم كرد، اعتماد به نفسش را باخت و خودش را ناكامل، ناقص و محدود شمرد. همه گفتند:" احمق بوده كه به چنین چیزی تن داده."

احمق؟! این راحت ترین كلمه ای است كه می شد گفت. این تعریفها، این مردسالاری و این خشونت روزگاری دامن همه ی ما را گرفته بود و شاید هنوز هم در وجود خیلی از ماها باشد. نمی فهمیدم چطور می توانیم اینقدر راحت با گفتن تنها یك كلمه بگذریم و كل تجربه زیسته ی یك فرد را در یك كلمه خلاصه كنیم؟ احمق؟!

این زن الان یكی از زنان كمپینی است. او كه با همه ی فشارها سر خم كرد اما نشكست و دوباره بلند شد . هربار كه می بینمش جانی تازه می گیرم.

*** مدتهاست می خواهم اینها را بنویسم. الان دیگر آن ترس های گذشته را ندارم، دیگر مهم نیستند، حتی برایم خنده دار هم شده اند. اما هنوز هم رنج باوری كه به آن تن دادم گاهی با دیدن حس مشتركی، ماجرای مشابهی مثل برق از تنم می گذرد و غمگینم می كند. اما در تمام این سه سال رفته رفته بر احساس شكستم غلبه كردم، خودم را ساختم و باورهایم را شكل دادم. مسلما بودن در جمع بزرگی مثل كمپین هم كمك بزرگی بود.

بعد از همه ی آن جنگ ها، می نویسم. دیگر نه قضاوتهای دیگران می ترساندم و نه از گفتن آن داستان ابایی دارم. امیدوار بودم كه بتوانم با نوشتن اینها تجربه هایی كه روزگاری لحظه ها، ساعتها و روزهایم را پر كرده بود را به اشتراك بگذارم و دردهایی كه حالا تمام شده اند را دوباره باز كنم. تك تك این كلمات، این نوشته روایت از رنجی دارد كه بر من رفت و مبارزه ای كه بر ضد این رنج آغاز كردم.

حالا با همه آنچه كه رفته اگر روزی زنی را ببینم كه ترسان و خمیده از خشونتی است هرگز به او نخواهم گفت كه تقصیر خودت است. هرگز احمق نخواهم خواندش و طردش نخواهم كرد. مقصر احمق، مردسالاری ریشه داری است كه ماندگاری اش در همین ترسهاست. ترسهایی كه قانون تقویتشان می كند.

و امروز می دانم و باور دارم به خاطر تمام تجربه ها و رنج هایی كه در پوست و خونمان نفوذ كرد ، تغییر می دهیم.